•✵𖣔✨⊱
سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵•
#پارت113
نارنجك
قبل از عمليات مطلع الفجر بود. جهت هماهنگی بهتر، بين فرماندهان سپاه و
ارتش جلسهای در محل گروه اندرزگو برگزار شد.
من و ابراهيم و ســه نفر از فرماندهان ارتش وســه نفر از فرماندهان سپاه در
جلسه حضور داشــتند. تعدادی از بچهها هم در داخل حياط مشغول آموزش
نظامی بودند.
اواسط جلسه بود، همه مشغول صحبت بودند که ناگهان از پنجره اتاق يك
نارنجك به داخل پرت شد!
دقيقًا وسط اتاق افتاد. از ترس رنگم پريد. همينطور كه كنار اتاق نشسته بودم
سرم را در بين دستانم قرار دادم و به سمت ديوار چمباتمه زدم!
برای لحظاتی نَفس در ســينهام حبس شــد! بقيه هم ماننــد من، هر يك به
گوشهاي خزيدند.
لحظات به سختی ميگذشت، اما صدای انفجار نيامد! خيلی آرام چشمانم
را باز كردم. از لابهلای دستانم به وسط اتاق نگاه كردم.
صحنهای كه ميديدم باور کردنی نبود! آرام دستانم را از روی سرم برداشتم.
ســرم را بالا آوردم و با چشمانی كه از تعجب بزرگ شده بود گفتم: آقا
ابرام...!
بقيه هم يك يك از گوشه وكنار اتاق سرهايشان را بلند كردند.
راوی: علی مقدم
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜✨
@Antiliberalism