‹ _𖣔
من ادواࢪدو نیستم 𖣔_ ›
𝐏𝐚𝐫𝐭:
12
فرداش به دو از چشم پدر و مادرش برداشت و رفت سفارت ایران در ایتالیا. برای اینکه کسی هم بهش شک نکند موتور گازی قراضه ای را گیر آورد و با آن رفت. دلش می خواست قدیری ابیانه را ببیند. با او حرف بزند. از او بخواهد تا از اسلام و ایران برایش بگوید. از حکومت اسلامی و رهبرش آیت الله خمینی برایش بگوید.
نگهبانی سفارت ایران از توی اتاقکش زنگ زد برای قدیری که داخل سفارت بود. گفت: « یک جوان ایتالیایی آمده و با شما کار دارد. » قدیری گفت: «از طرف من معذرت خواهی کنید و بگویید امروزم نمی توانم خدمتتان باشم. فردا تشریف بیاورید سفارت.»
یک دقیقه گذشت نگهبانی دوباره زنگ زد برای قدیری. گفت: «پیامتان را به آن جوان ایتالیایی رساندم. او گفت خداوند هر در بسته ای را می گشاید. »
قدیری خوشش آمد از این جمله. گفت:« بگو داخل شو.»
•زندگۍ نامه شهـــید ادواࢪدو (مهدے)آنیلۍ🤍✨•
•─────•❁•─────•
@Antiliberalism