Anti_liberal🚩
‹ _𖣔 م‍‌ن ادواࢪدو ن‍‌ی‍‌س‍‌ت‍‌م 𖣔_ › 𝐏𝐚𝐫𝐭:12 فرداش به دو از چشم پدر و مادرش برداشت و رفت سفارت ایر
‹ _𖣔 م‍‌ن ادواࢪدو ن‍‌ی‍‌س‍‌ت‍‌م 𖣔_ › 𝐏𝐚𝐫𝐭:13 ادواردو رفت توی حیاط سفارتخانه.قدیری را دید که پیشوازش آمد. با او سلام واحوالپرسی کرد. بعد خودش را معرفی کرد و گفت: «من ادواردو آنیلی هستم. چند سالی است که مسلمان شده ام. مناظره شما را دیشب از تلویزیون دیدم. دوست داشتم از نزدیک ببینمتان و با شما آشنا شوم.» قدیری نگاهی به ادواردو کرد و گفت:«گفتید فامیلتان آنیلی است؟ شما با آقای آنیلی معروف که مالک فیات است، نسبتی دارید؟» ادورادو گفت:«بله پسرشان هستم.» قدیری جا خورد. حسابی هم جا خورد. ابروانش بی اختیار رفت بالا. نمی توانست سنخیت این دو چیز را تصور کند. پسر سناتور آنیلی و دین اسلام؟! قدیری با تعجب گفت: «شما چه جور مسلمان شدی؟» ادواردو ماجرای آن روز کتابخانه اش را تعریف کرد. بعد قطره اشکی توی چشمانش جمع شد و گفت: «وقتی قرآن را برای اولین بار دیدم، متوجه شدم که این کلمات، کلمات ماورایی اند. کلمات نورانی اند. نمی توانند گفته ی بشر باشند. دیدم همان چیزی است که من سال هاست در جست و جویش بوده ام.» صورت قدیری از خوشحالی گل انداخته بود. با ادواردو قرار چند جلسه دیگر را گذاشت. چند جلسه ای قدیری برای ادواردو از اسلام گفت. از تشیع گفت. از دوازده نفری که جانشین پیامبر هستند. از همان معلمانی می گفت که ادواردو دربه در به دنبالشان می گشت. از همان قرآن سخنگو. •زندگۍ نامه‍ ‍ شهـــید ادواࢪدو (مهدے)آنیلۍ🤍✨• ‌‌•─────•❁•─────• @Antiliberalism