ندارد ابر چون این چشم گریانی که من دارم ندارد آتشی چون آه سوزانی که من دارم قسم بر روشنی روز که ، از یاد من رفته ندارد آسمان چون شام ظلمانی که من دارم سحر وقت نمازم می کند از خواب بیدارم نوازش های دست این نگهبانی که من دارم شکسته استخوان ساق پایم از غل و زنجیر نگفتم با کسی از درد پنهانی که من دارم قسم بر روزگار در اسارت بودن زینب ندید او این چنین تاریک زندانی که من دارم چه می شد که ملاقاتم شبی معصومه می آمد تسلی بهر این حال پریشانی که من دارم شاعر:رضا رسول زاده