♦️ بشر حافی و امام کاظم علیهالسلام
روزی امام از کوچههای بغداد میگذشت. از یک خانهای صدای عربده و تار و تنبور بلند بود، میزدند و میرقصیدند و صدای پایکوبی میآمد. اتفاقا یک خادمهای از منزل بیرون آمد در حالی که آشغالهایی همراهش بود و گویا میخواست بیرون بریزد، امام به او فرمود: « صاحب این خانه آزاد است یا بنده؟»
سؤال عجیبی بود. گفت: از خانه به این مجللی این را نمیفهمی؟ این خانه «بشر» است، یکی از رجال، یکی از اشراف، یکی از اعیان، معلوم است که آزاد است.
فرمود: «بله، آزاد است، اگر بنده میبود که این سر و صداها از خانهاش بلند نبود.»
حال، چه جملههای دیگری رد و بدل شدهاست دیگر ننوشتهاند، همین قدر نوشتهاند که اندکی طول کشید و مکثی شد.
آقا رفتند. بشر متوجه شد که چند دقیقهای طول کشید. آمد نزد او و گفت: چرا معطل کردی؟ گفت: یک مردی مرا به حرف گرفت. گفت: چه گفت؟ گفت: یک سؤال عجیبی از من کرد. چه سؤال کرد؟ از من پرسید که صاحب این خانه بنده است یا آزاد؟ گفتم البته که آزاد است. بعد هم گفت: بله، آزاد است. اگر بنده میبود که این سر و صداها بیرون نمیآمد.
گفت: آن مرد چه نشانههایی داشت؟ علائم و نشانهها را که گفت، فهمید که موسی بن جعفر(ع) است. گفت: کجا رفت؟ از این طرف رفت. پایش لخت بود، به خود فرصت نداد که برود کفشهایش را بپوشد، برای اینکه ممکن است آقا را پیدا نکند. پای برهنه بیرون دوید. (همین جمله در او انقلاب ایجاد کرد) دوید، خودش را انداخت به دامن امام و عرض کرد: شما چه گفتید؟
امام فرمود: «من این را گفتم.» فهمید که مقصود چیست.
گفت: آقا! من از همین ساعت میخواهم بنده خدا باشم و واقعا هم راست گفت. از آن ساعت دیگر بنده خدا شد.
📚منبع
منهاج الکرامه، علامه حلی، ص۵۹
#دعا_و_مناجات
#حکایات_مناجاتی