رمان
#شیون📚
پارت ۹
مامان شما برو خونه شب میایم .
مامانم که رفت رفتم تو اتاق پیش بابام ازش پرسیدم :بابا چرا میخواستی خود کشی کنی ؟
-مامانت که دست خواهرتو گرفت رفت بیرون حس کردم براتون ارزشی ندارم خودکشی کردم
پسرم توالان به من امید به زندگی دادی میخوام ازاین به بعد کار کنم .
شما نیازی نیست کار کنی من هستم .
همه چی خوب شده بود بابام خوش اخلاق شده یه مدت همه چی رو روال بود . ولی یه چیزی اذیتم می کرد
رفتار بابام مرموز بود
یه شب که شام خوردیم سفره رو جمع میکردیم بابام رفت تو بالکن سیگار بکشه.گوشیش زنگ خورد گوشیو جواب دادم صدای محسن بود گفت:
سلام رضا الان که نقشه مون گرفته بزار اصل کار رو شروع کنیم
بابام اومد گوشیو گرفت و رفت.
ادامه دارد...
@Ashab_ghalam