🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 💗 عشق پاکــ🌱 ۱۰۲ فاطمه گفت _اهان ببخشید اون روزی که من غریبه شده بودم تو خونه و تا آزمایشم بهم نگفتی من حرفی زدم؟ فاطمه راست میگفت حقم داره دلخور بشه _خب حالا این دوماد بدبخت کیه که میخواد بیاد تورو بگیره فاطمه با پشتی زد توی سرم گفت _حالا محسن بنده خدا خیلی خوشبخته از دست تو؟ _اره پس چی! مامان خندید و گفت _بسه انقد دعوا نکنید دیگه! _مامان بگو دیگه پسره چیکارس؟ _فروشگاه داره خیلی خانواده خوبی هستن ۲۳ سالشه اسمشم محمد علی _نه بابا جدیییی! حالا فرداشب میان؟ _اره فرداشب قراره بیان حرفاشونو بزنن! یهو یاد حرف خاله افتادم و گفتم _وااای مامان راستی خاله گفت پنجشنبه بریم جهیزیمو بچینیم! _مگه کابینتا و کاغذ دیواریا رو زدن؟ _اره امشب انقدر قشنگ شد ماماننننن! _مبارکت باشه دخترم باشه حالا امروز که سه شنبس به بابات میگم که کارا رو بکنیم پنجشنبه ببریم! دو هفته دیگه هم عروسیه بعدش بریم سراغ کارای عروسی! _باشه مامان! اونشب تا صبح با فاطمه حرف زدم و از تجربیاتم گفتم از شب خواستگاری حرفایی که باید بزنه و چیکار بکنه بالاخره بعد از کلی حرف زدن صدای مامان در اومد که گفت _بخوابید دیگه صبح شدا! _چشم شب بخیر با فاطمه سریع چشمامونو بستیم و خوابیدیم صبح از خوابم با صدای سشوار پاشدم فاطمه موهاشو داشت خشک میکرد _فاطمه انقد صدا نکن بزار بخوابم! _چقدر میخوابی پاشو بابا! نگاهی به ساعت کردم ساعت ده و نیم بود بلند شدم و رفتم پایین _سلام مامان. صبح بخیر! _سلام عزیزم حسنا راستی! _جانم؟ _زنگ بزن محسن بگو امشب بیاد برا خواستگاری! _باشه الان زنگش میزنم برای خودم چایی ریختم و رفتم روی مبل نشستم و زنگ زدم به محسن و گفتم که شب بیاد خونمون ۳۱۳ ✍🏻 کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby