#استاد_حیدرزاده
#داستان_یتیم_نوازی_مولا
#قسمت_دوم
این سخن تا اسدالله شنید
دلش از غُصه ی آن زن لرزید
لب گشود آن شهِ افلاک مقام
گفت کِی بانوی غمدیده سلام
دِه اجازت
که در این جوش و خروش
مشکِ آبت را بگیرم بر دوش
پیرزن گفت زهی مرحمتت
خیر گردد ز خدا عاقبتت
خدا عاقبتت رو به خیر کُنه جوان ، میخای کمکم کنی ؟ خدا خیرت بده
مَشک بگرفت امامِ ذی جود
ره سوی خانه ی آن زن پیمود
پای در محفلِ ایتام نهاد
میکشید آهِ دمادم ز نهاد
کودکان گِردِ رخش جمع شدند
همه پروانه ی آن شمع شدند
وارد خونه ی پیرزن شد امیرالمومنین ، دید چند تا بچه یتیم یه گوشه ای نشستند ، رنگشون پریده ، اشکِ چشمشون جاریه ، اومد نشست کنار بچه یتیما ، یتیمارو روی زانوش نشوند ، اشکِ چشمشون را پاک کرد ، بچه ها را بوسید ، نوازش کرد
کودکان گِردِ رخش جمع شدند
همه پروانه ی آن شمع شدند
شیرِ حق از رخشان ، گرد زدود
اشک چشم همه را پاک نمود
گلِ روی همه را می بوئید
رخِ زرد همه را می بوسید
آن نوازشگرِ خیلِ ضعفا
گفت عزیزان من ، چی میخواهید ؟ گفتند : آقا گرسنه ایم .. آقا چندوعده است غذا نخوردیم ، علی ... علی...
آن نوازشگرِ خیلِ ضعفا
رفت بر جمله بیاورد غذا
گفت که ای سوخته دلها بخورید
لیک باید که ز علی درگذرید
علی رو حلال کنید ، از حال شما غافل بود علی ... به به ... تو این ماه رمضون ، نکنه بچه یتیمی کنار خونه ما باشه وگرسنه بخوابه ... آی تویی که میگی : من پیرو امیرالمومنینم ، نکنه خانواده ای باشه تو محله ی ما ، شب ها گرسنه بخوابند ...
#امام_علی