رنگ از چهره پریده است، خودت می دانی عرقِ شرم چکیده است، خودت می دانی پشت این خانه گدا آمده و با گریه دستِ یاری طلبیده است، خودت می دانی تو بزرگی و مرام تو نبخشیدن نیست از شما قهر بعید است... خودت می دانی مهربانی و به جز لطف تو این قدر کسی بار ما را نخریده است، خودت می دانی هر کجا گفت زلیخا پی یوسف هستم طعنه و خنده شنیده است، خودت می دانی به غریبی تو سوگند، دل در به درم از همه جز تو بریده است، خودت می دانی عمر من رفت، فقط چند صباحی مانده آخر کار رسیده است، خودت می دانی سگ دربار خراسان شده ام تا شاید بر سر من بکشی دست، خودت می دانی مجلس روضه به پا گشته، بیا که بانی مادری زار و خمیده است، خودت می دانی