روضه شد مُجمل و كوتاه"نشست و برخاست" رفـت در قـصـر به اكـراه نشـست و برخاسـت وقتِ برگشت ، سـرش زيرِ عـبا پنهـان بـود بـاز با يك غم جانكاه نشست و برخاست ياد آن لحظه كه مادر به زمين افتـاد و--- پـسري ديد كه با آه نشست و برخاست تا رسـد بر درِ خـانه ز جـفاكاريِ زهـر بارها در وسـط راه ، نشـست و برخاسـت وسط حجره ي خود گاه به خود مي پيچيد و به شوق پسرش گاه نشست و برخاست مـثلِ خورشيد ، روان جانب مغرب مي شُد آنكه پيش قـدمش ماه ، نشست و برخاست غبطه بر شـأن اباصلت ، مـسيحا مي خورد داشـت چون با ولي الله ، نشست و برخاست كس نديده ست سرِ خوان كـسي سائل را كه سرِ سفره ي اين شاه نشست و برخاست