عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_شصت_ونه ♡﷽♡ زهرا اما بے هدف به سقف اتاقش خیره بود! خنده اش گرفته بود که
🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ _هم دانشگاهیمه! عباس خواست به سلسله سوالاتش ادامه دهد که صداے گریه امیرعلے کوچک از اتاقش بلند شد و زهرا تقریبا بال در آورد و از کجایش بلند شد... چقدر ممنون این برادر زاده کوچک با این گریه به موقعش بود.. با نشاط در اتاق را باز کرد و امیرعلی را در آغوش گرفت و قربان صدقه اش رفت: جانم جانم ...چیه الهے عمه قربونت بره؟ گریه براے چیه؟ جان جان... شوقے وصف ناپذیر در دلش خانه کرده بود! اگر عباس بپرسد صادقے میشناسد یا نه یعنے حتما کسے پا پیش گذاشته.. با خنده و شوخے اندکے امیر علی را آرام کرد خوب میدانست گریه عزیزکش براے گرسنگے است.. به هال رفت و او را در آغوش عباس گذاشت و گفت: داداش یه دقیقه نگه دار این شازده پسرو من برم شیر خشکشو آماده کنم! عباس با کمے اکراه پسرک را در آغوش گرفت...هنوز هم دلش با این موجود بے گناه و معصوم صاف نشده بود امیرعلی همینکه در آغوش عباس قرار گرفت ساکت شد عباس به این چشمهاے متعجب نگاه میکرد و حس میکرد با تمام دلگیرے هایے که از این موجود کوچک دارد جانش برایش در میرود... امیر علے نگاهش میکرد و لبخند میزد...معجزه اش همین بود که با همین لبخندش شادے را به دل عباس هم مے آورد... امیرعلے... پسرے که مهربان نه ماه انتظارش را کشیده بود و هر شب براے عباس تعریف میکرد که چهره اش را چطور تصور میکند... امیرعلے...نامی که مهربان عاشقش بود... امیرعلی... وجودے که در بطن عشقش جان گرفته بود و حالا با آمدنش مهربانش رفته بود... هنوز هم سخت بود یک سال زمان خیلے خیلے کمے براے فراموشے همسر عزیزش بود و او احمقانه امیرعلے را مقصر نبود همسرش میدانست... بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃