🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_صد_و_پانزده
♡﷽♡
حاج رضا میخندد و در حالے که در را باز میکند میگوید: قدمشون رو چشم ان شاءالله اگر تونستم حتما زود میام...
خداحافظے کرد و از خانه بیرون زد.
کوچه تنگ بود و ابوذر نمیتوانست با ماشین توے کوچه بیاید
سرکوچه منتظر بود تا حاج رضا علے بیاید...بادیدنش لبخندے زد و گفت:
_سلام استاد
_سلام آقا ابوذر راضے به زحمت نبودیم...
ابوذر با خوشرویے در را برایش باز میکند و میگوید: شما رحتمے حاجے
بعد خودش سوار میشود و ماشین را روشن میکند سمت فرودگاه راه میوفتد. شاید بیشتر از خود امیرحیدر ذوق دارد براے دیدنش حاج رضا علے خیره به خیابان میگوید: چه خبر جاهل؟ بر وقف مراده اوضاعت؟
بلوار را میپیچد و میگوید: خدا رو شکر حاجی خوبه ...
حاج رضا پنجره را پایین میکشد و میگوید: از صبیه حاج صادق چه خبر؟
_این هفته تقریبا هر روز باهم صحبت داشتیم .خدا رو شکر داریم به یه چیزاے خوبے میرسیم
با خنده میگوید:خوب توفیق اجبارے نصیبت شده با دختر مردم دل و قلوه رد و بدل میکنے!
ابوذر بلند میخندد و میگوید: نفرمایید حاجے من دل پاک تر از این حرفهام!
حاج رضا علے هم با لحن معنے دارے میگوید: بله ..بله...استغفرالله من السوءالظن!
فرودگاه شلوغ بود.ابوذر و حاج رضا و گروهے از طلبه ها همراه خانواده جابرے دسته گل به دست منتظر امیر حیدر بودند!
شوقے وصف ناپذیر در دل ابوذر خانه کرده بود رفیق فاب و ناب تمام زندگے اش داشت برای همیشه برمیگشت و خدا میدانست چه علاقه
مجهولے بین این دو بود! پچ پچ هاے قاسم و خنده هایے بچه ها را میشنید اما رغبت نمیکرد لحظه اے چشمش را از آن پله برقے ها بگیرد!
قاسم را دید که جلو تر از همه رفته و پلاکارد به دست گرفته به فارسے روے آن نوشته شده:مهندس ولکام تو یور هوس!
بہ قلم🖊
"
#نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃
@asheghaneh_halal
🎀🍃