عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_هشتاد_ودوم ] آنقدر از برخورد حوریا رنجیده ب
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] النا عصبی گفت: _ خودم میرم باهاش حرف می زنم. شما اینهمه تلاش کردین این فقط یه سوء تفاهمه که بر حسب اتفاق، من باعثش بودم. _ نمی خواد... وقتی من اینهمه بی اعتبارم برای حوریا، دیگه چه فایده ای داره... افشین گفت: _ حسام جان احساسی برخورد نکن. بهش حق بده. اون توی مرحله شناخت تو قرار داره. ممکن بود برای هر کس دیگه ای این اتفاق می افتاد، همینطور قضاوت می کرد. درسته که تند برخورد کرده و از روی عصبانیت فرصت توضیح نداده و یه طرفه به قاضی رفته. اما با همین لحن تندش ثابت کرده اونم دوست داشته و این عکسا برای اونم گرون تموم شده وقتی حسش به تو رو که محکومی، پوچ دیده. تعجب می کنم چرا این چند روز هم خودتو، هم اون دختر رو زجر دادی. اگه عاشقی باااید بجنگی. دست روی دست گذاشتی که چی؟ که هر کس اومد یه انگی بهت بچسبونه و زندگیتو خراب کنه؟ والا با این غرور و سرسختی تو، این رفتار و بی دست و پایی واقعا بعیده. انگار روح آزرده ام به این سرزنش و نهیب برادرانه احتیاج داشت. النا و افشین شب را خانه ی من ماندند. تا سحر چیزی نمانده بود‌.حرف زدیم ودلم آرام شد. هر چه در یخچال داشتم روی میزچیدم، سحری خوردیم وبعد از نماز آنها راهی منزلشان شدند. هنوزحاضرنبودم باحوریاحرفی بزنم یا فرصتی به دست آورم برای توضیح دادن اما دلم سبک شده بود. تا نزدیک غروب خوابیدم. خیلی خسته بودم و به این خواب احتیاج داشتم. بعد از چند روز گوشی ام را روشن کردم و ته دلم غنج می رفت که پیامی هر چند کوتاه، از پشیمانی حوریا ببینم. چون می دانستم النا قرار بود به منزل آنها برود و توضیحی را که به من فرصتش داده نشد، او بگوید. قبل از قضا شدن نمازم، دست و پا شکسته آن را خواندم و برای خریدن افطار و شام راهی محله شدم. در راه بازگشت محمدرضا را دیدم که عمدا سرعتش را کم کرد و با من توی کوچه ی خلوت ما پیچید در صورتی که می دانستم مسیرش از کوچه ی ما نمی گذرد. _ کشتی هات غرق شدن؟ جوابی ندادم. _ خوش گذرونیاتو حداقل تو ماه رمضان کنار بذار یا نه... کنار نمیذاری به درک... حداقل تو محله باهاشون نچرخ و نبرشون خونه... خرید هایم را زمین انداختم و خیز برداشتم و یقه اش را گرفتم او را چسباندم به دیوار... _ گنده تر از دهنت داری حرف می زنی. با این کارا و حرفا به هیچ جا نمی رسی. اون دختر چه با من ازدواج کنه و چه جوابش منفی باشه، مال تو هم نمیشه... می دونی چرا؟ چون ازت خوشش نمیاد. چون فکر میکنه بوی گند غرور، کل هیکلتو گرفته. چون خودشیفته ای فکر می کنی از همه سری... نمی خوادت. پس تو هم به جایی نمیرسی. دندانش را روی هم فشرد و مشتم را که با یقه ی جمع شده اش، زیر گلویش را میفشرد پس زد و گفت: _ تو اونو ازم گرفتی... همه چی داشت خوب پیش می رفت. تو عین اجل معلق اومدی و بین من و حوریا قرار گرفتی. تو... مشتم را توی دهانش کوبیدم و گفتم: _ اسمشو به زبون کثیفت نیار وگرنه می کشمت. دهانش غرق خون شد و همانجا خشکش زد. رهایش کردم و خریدهایم را از وسط کوچه برداشتم و راهی آپارتمانم شدم. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal