❢💞❢
❢
#عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《
#رایحه_حضور 》
[
#قسمت_نهم ]
گوشی را روی پاتختی گذاشتم
و روی تخت ولو شدم
اگر این ماجرا به خیر میشد!
اگر از عقلم می پرسیدم ،
می گفت :
حماقت میکنی ریحانه !
اما دلم را اگر باز خواست می کردم،اول ناز می کرد شکسته بودش خب!نازش را که خریدار بودم،سر می زد به آن کنج مخصوص دل ! مکث می کرد و شاید بعد می گفت :
اعتماد کن !
دل بود ! عاشق بود !اما من راهی را میان این دو انتخاب کرده بودم ! تصمیمی بین عقل و احساس!
البته اگر شرط هایم را قبول می کرد ،
می خواستم نه سیخ بسوزد ، نه کباب،
باید آشپز قهاری باشم !
به سقف که خیره شدم ، خاطرات جان گرفتند مقابل دیدگانم !
این موقع ها ، عادتی که داشتم این بود که سراغ آن خاطرات خوب ها بروم ! هر چند آن تهش تلخی شان آوار میشد سرم و جانم را می گرفت !
پس ادامه ندادمشان ،جزوه ها را مقابلم ردیف کردم و سعی کردم خط های جزوه و کتاب را بخوانم ، نه چشمان او را..
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
یک هفته را با دلی نا آرام سپری کردم،سارا هی میپرسید:
چرا پریشانی ؟!
وقتش نبود چیزی بگویم برایش !
سر میز شام بودم که موعدش رسید.
_ ریحانه جان !
با صدای مادرم شوکه سر بلند کردم :
بله
با لبخندی نگاهم کرد :
سعید رحمانی می شناسی تو ؟!
آب دهانم را قورت دادم :
چطور مامان؟!
یکی از همکلاسی های دانشگاهه !
_ مادرشون زنگ زده بود واسه خواستگاری ، گفتم باید از تو بپرسم،بگم بیان؟!
نفسم را بیرون دادم ، نباید هول می کردم ، اگر سریع جواب مثبت می دادم مادرم شک می کرد: نمیدونم هر چی صلاح میدونید
پدرم گفت :
اگه خودت راضی هستی ،
بیان برای یه جلسه آشنایی !
مادرم قاشق را برداشت :
اره ریحانه ؟!
سعی کردم کمی سرخ و سفید شوم ،
تهی بودم انگار !
تهی از هر حسی ! :
اوووم،بیان فعلا ببینیم چی میشه !
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal