عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_شصت‌وهفتم] چشمانم را آرام گشودم ، ریحانه
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] نفس عمیقی کشیدم ، چاره ای نبود ، خربزه خورده بودم باید پای لرزش هم می نشستم: راستش چند وقتی چون همکلاسی بودیم یه کمی صمیمی شده بودیم. بدون اینکه سرم را بلند کنم ، ادامه صحبت ها را مثل جان کندنی بیان کردم : بعدشم تولد یکی از همکلاسی هام یادتونه که؟! اون موقع چند تا عکس بود که افتاده بود دست این ، اینم تهدید کرده بود ، بعدش خودش پشیمون شده بود گفت میخواد با هم ازدواج کنیم ، بعد هم که اومد خواستگاری. مادرم ایستاد و به طرفم آمد : چرا هیچ کدوم از اینا رو نگفتی ؟! غریبه بودیم؟! یکی نیست بگه اصلا تو ما ها رو آدم حساب می کردی؟! چشمانم را بستم ، جرئت نداشتم سرم را بلند کنم ! : مامان نگین اینجوری ! دستش را روی چانه ام گذاشتم و سرم را بلند کرد : پس چجوری بگم ؟! چانه ام را رها کرد و سرش را تکان داد : این همه دختر مردم رو ارشاد کردم ، اون وقت دختر خودم ببین چی از آب در اومده ! خدایا سر کدوم گناهم چنین اولادی نصیبم کردی ؟! بغضم تا پشت پلک هایم آمد ، هنوز پدرم چیزی نگفته بود آرام ایستاد و رفت! بدون حتی نیم نگاهی ،قلبم از این کارش ایستاد ، اگر فریاد می زد راحت تر بودم ، این کارش بد تر از جهنم بود ! مادرم دوباره به حرف آمد : تو همه این سال ها هر کاری کردی یک کلام چیزی نگفتیم ، گفتیم جوونه ، خودش سر به راه میشه ، می گفتم دختر من هرکاری کنه لااقل سمت پسری نمیره ، چه غافل بودم ازت ریحانه! جواب این همه اعتماد من و پدرت این بود ؟! احسنت ! سنگ تموم گذاشتی برامون ! بعد هم برای تماس با پدرم سمت تلفن رفت بعد حرف زدن با پدرم رو به من ادامه داد : برو داخل اتاقت و فکر کن چیکار کردی ؟! برو که از چشمم بد افتادی ریحانه ! بدون مکثی از پله ها بالا رفتم و وسط اتاق نشستم و به حال و روزم و حرف هایی که شنیده بودم زار زار گریه کردم ،هق زدم و حرف های مامانم در گوش هایم نشست ،نفسم از گریه بالا نیامد و تصویر سکوت و نگاه گرفتن پدرم از جلوی چشمانم محو نشد! [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal