❢💞❢
❢
#عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《
#رایحه_حضور 》
[
#قسمت_شصتوهشتم ]
نفس عمیقی کشیدم ، چاره ای نبود ،
خربزه خورده بودم باید پای لرزش هم می نشستم:
راستش چند وقتی چون همکلاسی بودیم یه کمی صمیمی شده بودیم.
بدون اینکه سرم را بلند کنم ،
ادامه صحبت ها را مثل جان کندنی بیان کردم :
بعدشم تولد یکی از همکلاسی هام یادتونه که؟! اون موقع چند تا عکس بود که افتاده بود دست این ، اینم تهدید کرده بود ، بعدش خودش پشیمون شده بود گفت میخواد با هم ازدواج کنیم ، بعد هم که اومد خواستگاری.
مادرم ایستاد و به طرفم آمد :
چرا هیچ کدوم از اینا رو نگفتی ؟! غریبه بودیم؟!
یکی نیست بگه اصلا تو ما ها رو آدم حساب می کردی؟!
چشمانم را بستم ،
جرئت نداشتم سرم را بلند کنم ! :
مامان نگین اینجوری !
دستش را روی چانه ام گذاشتم و سرم را بلند کرد :
پس چجوری بگم ؟!
چانه ام را رها کرد و سرش را تکان داد :
این همه دختر مردم رو ارشاد کردم ، اون وقت دختر خودم ببین چی از آب در اومده ! خدایا سر کدوم گناهم چنین اولادی نصیبم کردی ؟!
بغضم تا پشت پلک هایم آمد ،
هنوز پدرم چیزی نگفته بود
آرام ایستاد
و رفت! بدون حتی نیم نگاهی ،قلبم از این کارش ایستاد ، اگر فریاد می زد راحت تر بودم ، این کارش بد تر از جهنم بود !
مادرم دوباره به حرف آمد :
تو همه این سال ها هر کاری کردی یک کلام چیزی نگفتیم ، گفتیم جوونه ، خودش سر به راه میشه ، می گفتم دختر من هرکاری کنه لااقل سمت پسری نمیره ، چه غافل بودم ازت ریحانه!
جواب این همه اعتماد من و پدرت این بود ؟!
احسنت ! سنگ تموم گذاشتی برامون !
بعد هم برای تماس با پدرم سمت تلفن رفت
بعد حرف زدن با پدرم رو به من ادامه داد :
برو داخل اتاقت و فکر کن چیکار کردی ؟!
برو که از چشمم بد افتادی ریحانه !
بدون مکثی از پله ها بالا رفتم و وسط اتاق نشستم و به حال و روزم و حرف هایی که شنیده بودم زار زار گریه کردم ،هق زدم و حرف های مامانم در گوش هایم نشست ،نفسم از گریه بالا نیامد و تصویر سکوت و نگاه گرفتن پدرم از جلوی چشمانم محو نشد!
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal