•𓆩⚜𓆪• . . •• •• ظهر روز پنج شنبه بعد از انجام کارها با اجازه آقاجان همراه حمیده به خانه راضیه رفتیم. به محض ورود چادر مشکی مان را با چادر رنگی عوض کردیم و چادر به کمر بسته مشغول شستن میوه و آب و جارو کردن و آماده کردن ظرف و ظروف شدیم. با کمک خواهر شوهرهای راضیه همه کارها تا عصر انجام شد و کم کم مهمان ها از راه رسیدند. مادر به من گفت آماده شوم و کمی به خودم برسم. لباسم را عوض کردم و روسری سفیدم را پوشیدم. مادر از من دلگیر شد چرا همه طلاهایم را به سر و گردنم نینداخته ام. معمولا همه در مهمانی ها هر چه طلا داشتند با هم می انداختند و گاهی برخی در یک انگشت دو انگشتر می انداختند. یا تا نزدیک آرنج النگو می پوشیدند تا نشان دهند چقدر طلا دارند. اما من به این کار و این طور فخر فروشی علاقه ای نداشتم. فقط انگشتر نشانم در دستم بود، النگوهایم و سرویس طلایی که هدیه پدر احمد بود را انداخته بودم و همین باعث شد مادر کلی به سرم غرولند کند که شاید مادر احمد ناراحت شود. اذان که گفتند سریع نماز خواندیم. خواستم برای کمک به حیاط بروم که ربابه صدایم کرد و گفت: رقیه بیا. همراه او به پستو رفتم. چراغ را روشن کرد و گفت: رقیه، آبجی ... همه می دونن تو عروس حاج علی شدی من شنیدم مادر شوهرت همیشه تو مجالس یکم آراگیرا می کنه حتی الان بعضیا می گفتن خواهرت چرا مثل مادرشوهرت آراگیرا نداره منم گفتم بعد نماز به خودش می رسه. _یعنی چی؟ _یعنی انتظار دارن عروس حاج علی مثل زن حاج علی باشه با تعجب گفتم _یعنی من الان باید آرایش کنم؟ _بایدی نیست ولی فکر کنم مادرشوهرت خوشحال بشه و خوشش بیاد. با شیطنت خندید و گفت: احمد آقا هم فکر کنم خوشش بیاد یکم به خودت برسی. خجالت زده سر به زیر انداختم و گفتم: نه من خجالت می کشم. تازه من اصلا بلد نیستم از این کارا بکنم. _بلد بودن نمیخواد بیا من برات می کشم. یک قدم خودم را عقب کشیدم و گفتم: نه ربابه... زشته _نه زشت نیست. دیگه تو عروس اون خانواده ای یکم مثل اونا باش. در دل گفتم ای کاش عروس آن ها نبودم! با این که دلم نمی خواست ولی ربابه دست بردار نبود. یک خط چشم، کمی سرخاب و ماتیک به صورتم زد و بعد مرا رها کرد. مادر وظیفه پذیرایی را به من داد. از این که آرایش داشتم و همه نگاهم می کردند خجالت می کشیدم و روسری ام را سفت و محکم و تنگ بسته بودم. مادر احمد همراه خواهر کوچک احمد (زینب)از راه رسیدند. مادرش مرا بوسید و کلی از من و زیبایی ام تعریف کرد و خواست کنارش بنشینم. علی رغم میل باطنی ام کنارش نشستم و دیگر نتوانستم در کارها کمک کنم. بعد از شام و رفتن همه مهمان ها لباس پوشیدیم و خواستم آرایشم را پاک کنم که مادر گفت: نمیخواد پاک کنی بذار باشه. _زشته مادر جان من با این صورت بزک کرده چه جوری بیام بیرون بین مردا؟ _همه رفتن کسی نیست. فوقش روت رو تنگ بگیر تاریکم هست کسی نمی فهمه به ناچار به حرف مادر کردم. از خانباجی که قرار بود چند روز دیگر پیش راضیه بماند خداحافظی کردیم و از خانه بیرون آمدیم. من و مادر و حمیده آخرین کسانی بودیم که خانه راضیه را ترک کردیم. آقاجان و حسنعلی در کوچه ایستاده بودند. با مادر و حمیده جلو رفتیم و از حسنعلی تشکر و خداحافظی کردیم. مادر و حمیده سوار ماشین آقاجان شدند و من هم باید سوار ماشین احمد می شدم. جلو رفتم و به احمد سلام کردم اما خیلی سرد جوابم را داد. از ذوق نگاهش و لبخندی که همیشه بر لب داشت خبری نبود. . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•