عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_سیصدو‌هجدهم احمد قدمی جلو رفت و گفت: پس زودت
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد سر به شانه محمد علی گذاشت و با تمام وجود گریه کرد. شانه های مردانه اش به شدت می لرزید و سعی می کرد صدایش بلند نشود. از دیدن او با این حال بدش، از این که نتوانست مادرش را ببیند و یا حداقل با جنازه او وداع کند، از مرگ مادرش، از همه اتفاقاتی که افتاده بود قلبم در حال فشرده شدن بود. در چند قدمی خانه پدری احمد بودیم ولی به شدت احساس غربت و بی کسی می کردم تمام حواس محمد علی هم به احمد بود و من هیچ کس را نداشتم که سر بر شانه اش بگذارم و کمی دلم را سبک کنم. کنار دیوار روی زمین نشستم و به برادرم و احمد چشم دوختم. احمد که آرام گرفت محمد علی پرسید: جایی رو دارین برین اونجا؟ احمد بی توجه به سوال او گفت: باید آقام و زینب رو ببینم محمد علی گفت: می بینی داداش بذار دو سه روز بگذره بعد ... جایی رو دارین برین بمونین؟ احمد آه کشید و بعد گفت: یه اتاق نزدیک حرم کرایه کردم _کجا میشه؟ احمد به دیوار تکیه داد و گفت: سمت دروازه قوچان .... محمد علی سر تکان داد و گفت: خوبه ... داداش من میرم موتورم رو بیارم شما همین کوچه رو بگیر از پس کوچه ها بیا سمت مسجد من اونجا منتظرتونم ببرم تون ... زود بیایین محمد علی با سرعت از کوچه رفت. احمد چند بار چشم هایش را فشرد و میان موهایش دست کشید. چند بار نفس عمیق کشید و بعد وسایل را برداشت و به سمت من آمد و گفت: پاشو بریم بی حرف پشت سر او راه افتادم و از کوچه ها گذشتیم تا به مسجد رسیدیم. محله خلوت تر از همیشه بود و همه انگار برای تشییع جنازه رفته بودند. به سمت محمد علی که روی موتورش منتظرمان بود رفتیم. احمد دست پشت کمرم گذاشت و مرا به جلو هدایت کرد و گفت: تو وسط بشین پشت سر محمد علی نشستم و احمد بعد از گذاشتن وسایل در خورجین موتور چادرم را برایم مرتب کرد و خودش پشت سرم نشست و محمد علی به راه افتاد. با راهنمایی احمد محمد علی در خیابان و کوچه ها می راند تا به خانه ای قدیمی رسیدیم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید رضا رایکا صلوات ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•