💌
⏝
֢ ֢
#عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_دویستوشصتویک
مسیح را در سالن میبینم،روی مبل نشسته،پاهایش را روی هم انداخته و با کنترل،کانال های
تلویزیون را جابه جا میکند.
بدون هیچ حرفی به طرف جعبه ها ی بزرگ کتاب هایم میروم.
بزرگ است و دست تنها،جابهجا کردنشان.. غیرممکن.
چاره چیست ؟
چادرم را زیر گلویم جمع میکنم،گردنم را خم میکنم و چادر سفت نگه داشته میشود.
خم میشوم و به سختی،گوشه اش را بلند میکنم.
دست زیرش میبرم و با جان کندن در آغوش میگیرمش..
از شدت فشار چشم هایم را میبندم و یک قدم به طرف اتاقم برمیدارم.
ناگهان حس میکنم جعبه سبک شد و دیگر در دستانم نیست.
چشمانم را باز میکنم.
مسیح به سبکی پرکاه بلندش کرده و نگاهم میکند.
:_کجا بزارمش؟
+:آخه سنگینه...
:_اتاق؟
سرم را با خجالت تکان میدهم،به طرف اتاق میرود و من هم به دنبالش.
وارد اتاق میشود و جعبه را دقیقا جلوی کتابخانه میگذارد.
سرم را پایین میاندازم.
بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون میرود.
میخواهم چسب های روی جعبه را بکنم که با جعبه ی دوم،وارد ـمیشود.
با خجالت نگاهم را میدزدم.
چند دقیقه نمیگذرد که جعبه های سوم و چهارم را میآورد.
میخواهد از اتاق بیرون برود که صدایش میزنم
+:پسرعمو؟
برمیگردد،انتظار نداشت اینطور صدایش کنم.
چیزی نمیگوید،باز هم در برابر چشمانش دست و پایم را گم میکنم .
+:ممنون..یعنی بابت جعبه ها..
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم:
#فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒
Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝