💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . مسیح را در سالن میبینم،روی مبل نشسته،پاهایش را روی هم انداخته و با کنترل،کانال های تلویزیون را جابه جا میکند. بدون هیچ حرفی به طرف جعبه ها ی بزرگ کتاب هایم میروم. بزرگ است و دست تنها،جابه‌جا کردنشان.. غیرممکن. چاره چیست ؟ چادرم را زیر گلویم جمع میکنم،گردنم را خم میکنم و چادر سفت نگه داشته میشود. خم میشوم و به سختی،گوشه اش را بلند میکنم. دست زیرش میبرم و با جان کندن در آغوش میگیرمش.. از شدت فشار چشم هایم را میبندم و یک قدم به طرف اتاقم برمیدارم. ناگهان حس میکنم جعبه سبک شد و دیگر در دستانم نیست. چشمانم را باز میکنم. مسیح به سبکی پرکاه بلندش کرده و نگاهم میکند. :_کجا بزارمش؟ +:آخه سنگینه... :_اتاق؟ سرم را با خجالت تکان میدهم،به طرف اتاق میرود و من هم به دنبالش. وارد اتاق میشود و جعبه را دقیقا جلوی کتابخانه میگذارد. سرم را پایین میاندازم. بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون میرود. میخواهم چسب های روی جعبه را بکنم که با جعبه ی دوم،وارد ـمیشود. با خجالت نگاهم را میدزدم. چند دقیقه نمیگذرد که جعبه های سوم و چهارم را میآورد. میخواهد از اتاق بیرون برود که صدایش میزنم +:پسرعمو؟ برمیگردد،انتظار نداشت اینطور صدایش کنم. چیزی نمیگوید،باز هم در برابر چشمانش دست و پایم را گم میکنم . +:ممنون..یعنی بابت جعبه ها.. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝