💌
⏝
֢ ֢
#عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_چهارصدوبیست
آرام از کنار خیابان راه میافتم.
بغض کرده ام.
یاد چشمان بارانی حنانه میافتم،وقتی از دل تنگیهایش میگفت.
من که هیچ علاقهای به مسیح ندارم و تنها به عنوان خشک و خالی همسر،کنارش زندگی
میکنم،آن شب که بیخبر از خانه بیرون زد،نزدیک بود مجنون شوم.
تا خود صبح،بیدار بودم و چشمم به در..
از حنانه خجالت میکشم.
از امثال حنانه که همسرانشان را،سایه ی سرشان را، امید خانه شان را ،پدر فرزندانشان را و مردشان را به کام
ِخونخوار مرگ میفرستند.
قطره اشکی به سرعت روی گونهام میلغزد.
من،هیچ وقت نمیتوانم مثل آنها،مقاوم باشم.
ِ پژواک صدای حنانه در اتاق تنگی خالی ذهنم میپیچد. "وقتی میخوام شکایت کنم، از دل عمه
ی سادات خجالت میکشم..
آقاسید رفته جنگ،ولی خب پدرم،برادرم، پدر ایشون،همه هستن...
دستت نها نیستم.
اگه چیزی لازم داشته باشم همه سریع، میخوان کمکم کنن...
آقاسید همیشه میگن،اگه دلت گرفت فقط یادت بیفته حضرت زینب، عصر روز عاشورا، وقتی
هیچ مردی نبود، وقتی میون اون همه نامحرم....
فقط به این فکر کن حنانه" ....
اشکهایم را از صورتم پاک میکنم.
به سمت خیابان میروم و میگویم: تاکسی...
★
کرایه را به طرف راننده میگیرم و پیاده میشوم.
هوا کاملا تاریک شده و صدای رفت و آمد ماشینها در گوشم میپیچد.
با کلید در را باز میکنم و وارد لابی ساختمان میشوم.
آرام به نگهبان سلام میکنم و دکمه ی آسانسور را فشار میدهم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم:
#فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒
Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝