پسرم بعد از چهارده روز، زنگ زد و گفت :«مادر ! من حالم خوب است، مادر! بهشت اینجاست، هر خبری هست، اینجاست.» نوید شاهد کرمان، "مدتی بود که در سر، خیال جبهه رفتن را می پروراند . یک روز به من گفت :« مادر ! اجازه می دهی به جبهه بروم ؟» گفتم :« نه، بهتر است دَرسَت را بخوانی .» گفت: «طبق امر امام «ره» که فرمودند: « امروز جبهه از اَهَمّ واجبات است »»، من در حال حاضر درسم را رها می کنم و به جبهه می روم. وقتی برگشتم، درسم را ادامه می دهم. هر چه اصرار کرد، به او اجازه ی رفتن ندادم ، تحمل دوری اش را نداشتم. حتی از مسئولین بسیج هم خواسته بودم که مانعش شوند .» وقتی دید به او اجازه ی رفتن نمی دهم، ناراحت شد و از خانه بیرون رفت . طولی نکشید که زنگ زد و با صدای حُزن آلود گفت: «مادر ! مسئولین بسیج هم به من اجازه ی رفتن نمی دهند .» سه روز از این ماجرا گذشت. یک روز زنگ زد و با خوشحالی گفت :« مادر! خدا کارم را درست کرد، من می توانم بروم . حالا شما به من اجازه ی رفتن می دهید ؟» وقتی دیدم خوشحال است و تصمیم خودش را گرفته ، گفتم :« حالا که خدا می خواهد تو بروی ، من هم حرفی ندارم ، برو به امید خدا.» ساکش را بست و آماده ی رفتن شد . برای بدرقه اش به ایستگاه قطار رفتم . سر تا پایش را برانداز کردم ، خیلی زیبا شده بود . او رفت و خدا به من صبر زیادی داد تا بتوانم دوری اش را تحمل کنم. بعد از چهارده روز ، زنگ زد و گفت :«مادر! من حالم خوب است، مادر! بهشت اینجاست ، هر خبری هست، اینجاست.» گفتم: «پسرم! دلتنگ توأم .» گفت :«« مادر ! خیلی زود به دیدنت می آیم .» چشم به راهش بودم که خبر شهادتش را برایم آوردند. " راوی مادر شهید منبع: ره یافتگان کوی یار شهید محمدرضا ناطقی بها‌ء‌آبادي/ هجدهم‌دی1341، در شهرستان کرمان چشم به جهان گشود. پدرش‌ محمدحسین (فوت1341) روحاني بود و مادرش صدیقه نام داشت. تا سوم ‌متوسطه درس ‌خواند. پاسدار بود، هفدهم‌آذر 1360، در بستان براثر اصابت گلوله به شهادت رسید. مزار وی درگلزار شهدای ‌زادگاهش واقع است. حتما بخونید.   *🌷اللهم ارزقنا شهادت🌷* @Asheghaneh_Shahadat