🔅
#پندانه
✍️ زیباییهای زندگی را ببین
🔹وقتی کـه نشستم تا مطالعه کنم، نیمکت پارک خالی بود؛ زیر شاخههايی طویل و پیچیده درخت بید کهنسال.
🔸دلسردی از زندگی دلیل خوبی برای اخمکردنم شده بود، چون دنیا میخواست مرا درهم بکوبد.
🔹پسر کوچکی با نفس بریده بـه من نزدیک شد.
درست مقابلم ایستاد و با هیجان بسیار گفت:
نگاه کن چه پیدا کردهام!
🔸در دستش یک شاخه گل بود و چه منظره رقتانگیزی! گلی با گلبرگهايی پژمرده.
🔹از او خواستم گل پژمردهاش را بردارد و برود بازی کند. تبسمی کردم، سپس سرم را برگرداندم.
🔸اما او بهجای آنکه دور شود، کنارم نشست و گل را جلوی بینیاش گرفت و با شگفتی فراوان گفت:
مطمئنا بوی خوبی میدهد و زیبا نیز هست! بـه همین دلیل آن را چیدم. بفرمایید! این مال شماست.
🔹آن علف هرز پژمرده شده بود و رنگی نداشت، اما میدانستم کـه باید آن را بگیرم وگرنه امکان داشت او هرگز نرود.
🔸از اینرو دستم را بهسوی گل دراز کردم و پاسخ دادم:
ممنونم، درست همان چیزی است که لازم داشتم.
🔹ولی او بهجای اینکه گل را در دستم بگذارد، آن را در وسط هوا نگه داشته بود، بدون دلیل یا نقشهای.
🔸آن وقت بود کـه برای اولین بار مشاهده کردم پسری که علف هرز را در دست دارد، نمیتواند ببیند، او نابینا بود! ناگهان صدایم لرزید، چشمانم از اشک پر شد.
🔹او تبسمی کرد و گفت:
قابلی ندارد.
🔸سپس دوید و رفت تا بازی کند.
💢 توسط چشمان بچهای نابینا، سرانجام توانستم ببینم. مشکل از دنیا نبود، مشکل از خودم بود.
🔺بهجبران تمام آن زمانی که خودم نابینا بودم، با خود عهد کردم زیبایی زندگی را ببینم و قدر هر ثانیهای که مال من است را بدانم. آن وقت آن گل پژمرده را جلوی بینیام گرفتم و رایحه گل سرخی زیبا را احساس کردم.
🔺مدتی بعد دیدم آن پسرک، علف هرز دیگری در دست دارد، تبسمی کردم؛ او در حال تغییردادن زندگی مرد سالخورده دیگری بود.
@Asr_sarab
http://eitaa.com/asr_sarab