🌹بنایی داشتیم. قیر کار آمد برای قیرگونی کردن پشت بام. نگاهی به آسمان انداخت. ابر سرتاسر اسمان را پوشانده بود. او سری جنباند و گفت: «هوا بارونی ها به روز دیگه مییام برای قیرگونی پشت بوم». ما هم حرفی نزدیم. 🌹صبح روز بعد از صدای زنگ در بیدار شدیم. خودش بود. همان که وعده داده بود دو سه روز دیگر می آید. مضطرب و عصبانی به نظر می رسید. - چرا اون آقارو فرستادین که بیاد با من دعوا کنه؟ مادرم بهت زده پرسید: «کدوم آقا؟! باور کنین ما کسی رو نفرستادیم. ولی او سرسختانه ادامه داد 🌹_دیشب مردی اومد سراغم و با عصبانیت گفت: «چرا قیر کاری خونه ی ما رو عقب انداختی؟ نگفتی خونه ی بچه هام آسیب می بینه؟! می خواد بارون بیاد. زود برو کارو تموم کن». هر چه قسم و آیه خوردیم که ما کسی را نفرستاده ایم، باور نکرد. به ناچار آلبوم عکس خانوادگی را آوردیم نشانش دادیم تا بگوید کدام یک از مردان فامیل ما به سراغش رفته است. نگاه او روی عکس ها چرخید و چرخید تا رسید به عکس پدر شهیدم. انگشت گذاشت روی آن. - خودش بود. همین آقا! همه هاج و واج نگاهش می کردیم. " شهید محمدرسول محبوب" ✍راوی: فرزند شهید ┏✿○•━━━━━┓ 🌺 @Atereparvaz ┗━━━━━✿•○┛