خانم موسوی یکی از پرستاران دوران دفاع مقدس: "یک روز که در بیمارستان بودیم، حمله شدیدی صورت گرفته بود و مجروحین زیادی به بیمارستان ما آوردند.در بین مجروحین یکی از آنها خونریزی شدیدی داشت. وقتی که دکتر اتاق عمل این مجروح را دید به من اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم. همان موقع که داشتم از کنار او رد می شدم تا بروم چادرم را دربیاورم، مجروح به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده گفت: من دارم می روم که تو چادرت را در نیاوری. ما برای این چادر داریم می رویم... چادرم در مشتش بود که شهید شد. از آن به بعد در بدترین و سخت ترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم"