چقدر دوستش دارم؛ از دوران کودکی دوستش داشتم، انس و الفت عجیبی نسبت به او دارم،کوچکتر که بودم،همان روزهایی که تازه زوج وفرد را آموختم، فکر می کردم،چون زوج است دوستش دارم، اما شنبه و چهارشنبه هم زوجند و هیچکدام برای من *«دوشنبه»* نمی‌شدند! وقتی که بزرگتر شدم و دانشجوی فلسفه، اینگونه این علاقه را تفسیر کردم:«شاید، گِل خلقتم را در این روز سرشته اند!» نور صفحه‌ی گوشی، پیش از نور خورشید، صبحم را آغاز می‌کند! نمازم را می‌خوانم و کتری را روی گاز می‌گذارم و شعله های ابی را مهمان جانش می‌کنم! به پیامی که اول صبح، روزم را آغاز کرد می اندیشم: «این بار، تقدیم به روزهای هفته قلم بزن »! صدای پچ پچ اول صبحی دخترهایم و صدای خنده های ریزشان با صدای جیک جیک و گاه، جیغ جیغ گنجشککان روی سیم چراغ برق در هم می امیزد،چه ترکیب زیبایی دارد این موسیقی! «الهی شکر» ی زیر لب می گویم و دو سیب سرخ را در دل دو کیف گذاشته و دو ساندویچ عشق پیچ شده را به دو کیف لم داده روی مبل، می‌سپارم! پچ پچ بچه ها بالا گرفته و این نوید یک بیداری ست! به آشپزخانه می روم و ظرف های چیده‌شده‌ی صبحانه را برای دوتا گنجشکک دیگرم که بیدار شده‌اند،دو برابر می‌کنم؛ حالا بزممان به حضورشان منورتر شد! دیگر صدایی از گنجشک ها نیست، یا رفته اند یا پشت پنجره گوش ایستاده اند تا علت این‌همه خنده‌ی اول صبحی را بدانند و در گوش هم بخوانند و انها نیز با هم بخندند! اما ساعت... همیشه ساعت‌ و گذر زمان مزاحم بزم اند! درست همان‌جایی که اوج سرخوشی و شیدایی‌ست، بی رحمانه، سوت پایان می زنند! و این بار،ساعت،سوت زنِ پایانِ یک بزم صبحگاهی ست. دختربزرگترم را با همان بوس و بغل همیشگی راهی مدرسه می‌کنم و لقمه‌ی مربایی را که چند دقیقه‌است توی دستم فریاد میزند، کامیاب میکنم! طعم و عطر خوش مربای به، ته مانده‌ی خواب را از چشمانم می‌پراند، مثل گنجشک هایی که دیگر از روی سیم تیر برق مجاورخانه‌، پر زدند و رفتند تا صبحی دیگر و پچ پچی دیگر... دختر دومم را به مدرسه می‌رسانم و با همان بوس و بغل همیشگی؛ به خانه‌ی دوم کودکی میسپارم! حالا من ماندم و دو فنچ کوچک خانه! دختر سومم، که حالا ارشد فرزندان محسوب می‌شود، حسابی احساس بزرگی می‌کند و باد به گلو انداخته رو به خواهر کوچکترش می‌کند: «پاشو بریم کمک مامان»! سرباز کوچک هم که این کسوت ریاست را بر تن خواهرش برازنده دیده، بر میخزد و دست در دست هم، وارد آشپزخانه می شوند! همانطور که مشغول ریختن لپه ها میان جان داغدیده‌ی پیازها هستم، به موضوع پیشنهادی امروز می اندیشم و اینکه کدام روز هفته، عروس نوشته‌ی امروزم شود؟ «مامان ما اومدیم کمک،فقط لطفا گوشی رو بدین یه سرود بیارم گوش بدیم و باهاش کار کنیم!» پیشنهاد خوبی‌ست؛ بی حرف پیش و پس گوشی را به او می دهم؛ «ماماان میخوام سرود امام حسن رو بذارم»! اصلا امروز همه‌ی پیشنهادهایش خوب شده! «بذار مامان،خیلیم عالیه»! «حسن یا حسن الگوی زندگیم حسن...» دخترم همراه گروه سرود زیر لب می خواند و مشغول جمع کردن اسباب بازی‌ها می شود و سرباز کوچکش هم که خواندن بلد نیست، با دهان می نوازد و پا به پای فرمانده به میدان مین پا می گذارد! اشپزخانه را جمع و جور میکنم و گروه سرود همچنان میخوانند: «بیشتر از همیشه من،دوشنبه هام حسنیه» با چشمانی گرد شده، رو به دختر می پرسم:«چون امروز دوشنبه ست این شعر رو گذاشتی؟» و دخترم هم متعجب، ولی نه به اندازه‌ی من، سرش را به نشانه‌ی نفی تکان می دهد: «مگه امروز دوشنبه ست؟نمیدونستم!» و ناگهان یک انفجار در ذهنم... یاد انس و الفتمان می افتم! و یاد آن روز که داستان غربت حسنی را دقیق خواندم و دانستن این حجم از غربت، جگرم را سوزاند و بیش از هر امامی الفتی میان قلبم با نام «حسن» برقرار کرد! از آن روز «دوشنبه‌ها» برایم عزیزتر شدند! شاید اصلا این عشق به روزهای «دوشنبه» هم عشق به صاحب این روز بود و پیش از آنکه بدانم و صاحبش را بشناسم، در وجودم رخنه کرده بود! به تقویم زندگیم مینگرم و دوشنبه‌های خاصش: « تولدم هم روز «دوشنبه» بوده»؛ این را تازه امروز فهمیدم! دخترم همچنان سرود میخواند و به اینجای شعر که می رسد، با افتخار به نام خانوادگیش، دست به سینه می کوبد: «ارث تو رسیده به من چون که بابام حَسَنیه» و باز دوشنبه‌ی خاطره انگیزی دیگر...؛ به تاریخ ازدواجم رجوع میکنم: «دوشنبه؛۱۵ رمضان»، وصلت با مداحی که افتخارش مزین بودن نام خانوادگیش به نام امام «حسن» است! سرود به پایان می رسد و میدان مین هم توسط ارشد سوم و سرباز کوچکش، خنثی سازی شده؛ بوی قیمه‌ در خانه پیچیده‌؛ این بار خوشبوتر از همیشه؛ آخر، امروز دوشنبه است و این قیمه‌ی نذری حسنی! اشک از چشمانم میبارد و شروع به نوشتن می‌کنم. ✍آينــــــــــﮫ https://eitaa.com/Ayenehmadari