🌿🌺🌿 75 - ‌گفت‌: آیا ‌به‌ تو نگفتم‌ ‌که‌ هرگز نمی‌توانی‌ همراه‌ ‌من‌ شکیبایی‌ کنی‌! 76 - موسی‌ ‌گفت‌: ‌اگر‌ ‌از‌ ‌این‌ ‌پس‌ چیزی‌ ‌از‌ تو پرسیدم‌، دیگر ‌با‌ ‌من‌ همراهی‌ نکن‌ و ‌از‌ جانب‌ ‌من‌ البته‌ معذور خواهی‌ ‌بود‌ 77 - ‌پس‌ راه‌ افتادند، ‌تا‌ وقتی‌ ‌که‌ ‌به‌ مردم‌ قریه‌ای‌ رسیدند، ‌از‌ اهل‌ ‌آن‌ غذا خواستند، ولی‌ ‌آنها‌ ‌از‌ مهمان‌ کردنشان‌ ابا کردند ‌پس‌ ‌در‌ ‌آن‌ جا دیواری‌ یافتند ‌که‌ می‌خواست‌ فرو ریزد [خضر] ‌آن‌ ‌را‌ ‌به‌ پا داشت‌ موسی‌ ‌گفت‌: ‌اگر‌ می‌خواستی‌، ‌برای‌ ‌این‌ کار مزدی‌ می‌گرفتی‌ 78 - ‌گفت‌: ‌این‌ [زمان‌] جدایی‌ میان‌ ‌من‌ و توست‌ ‌هم‌ اینک‌ تو ‌را‌ ‌از‌ باطن‌ آنچه‌ ‌که‌ نتوانستی‌ ‌بر‌ ‌آن‌ صبر کنی‌ خبردار می‌کنم‌ 79 - اما ‌آن‌ کشتی‌، مال‌ بینوایانی‌ ‌بود‌ ‌که‌ [‌با‌ ‌آن‌] ‌در‌ دریا کار می‌کردند، ‌پس‌ خواستم‌ ‌آن‌ ‌را‌ معیوب‌ کنم‌، چون‌ پشت‌ سرشان‌ پادشاهی‌ ‌بود‌ ‌که‌ ‌هر‌ کشتی‌ [سالمی‌] ‌را‌ ‌به‌ زور می‌گرفت‌ 80 - و اما ‌آن‌ نوجوان‌، پدر و مادرش‌ ‌هر‌ دو مؤمن‌ بودند، ‌پس‌ ترسیدیم‌ مبادا ‌آن‌ دو ‌را‌ ‌به‌ طغیان‌ و کفر بکشاند 81 - ‌پس‌ خواستیم‌ ‌که‌ پروردگارشان‌ ‌آن‌ دو ‌را‌ ‌به‌ پاک‌تر و مهربان‌تر ‌از‌ ‌او‌ عوض‌ دهد 82 - و اما ‌آن‌ دیوار ‌از‌ ‌آن‌ دو پسر بچه یتیم‌ ‌در‌ ‌آن‌ شهر ‌بود‌، و زیر ‌آن‌ گنجی‌ ‌برای‌ ‌آن‌ دو وجود داشت‌، و پدرشان‌ مردی‌ شایسته‌ ‌بود‌، ‌پس‌ پروردگار تو خواست‌ ‌آن‌ دو یتیم‌ ‌به‌ حدّ رشد برسند و گنج‌ خویش‌ ‌را‌ بیرون‌ آورند، ‌که‌ رحمتی‌ ‌بود‌ ‌از‌ پروردگار تو و ‌این‌ کارها ‌را‌ ‌از‌ پیش‌ ‌خود‌ نکردم‌ ‌این‌ ‌بود‌ راز آنچه‌ نتوانستی‌ ‌بر‌ ‌آن‌ صبر کنی‌ 83 - و ‌از‌ تو ‌در‌ باره‌ی‌ ذو القرنین‌ می‌پرسند بگو: ‌به‌ زودی‌ خبری‌ ‌از‌ ‌او‌ ‌برای‌ ‌شما‌ خواهم‌ خواند.