داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_هفتم🎬:
مروان وارد دارالحکومه شد، به یاد آنزمان که خود حکمران مدینه بود نگاهی به درو دیوار آنجا کرد و همانطور که از سر حسادت به ولید نگاه می کرد، آهی کشید و گفت: چه شده یاد ما کردی و بعد از گذشت اینهمه مدت از زمان حاکمیتت برای مشورت به دنبال من فرستادی؟ نکند معاویه عذر تو را هم خواسته و برای همین به دست و پا زدن افتادی؟ مگر آن روز که این تخت و مسند را به تو تحویل میدادم نگفتم، به معاویه و این دنیای غدّار اعتماد نکن..
ولید که بی حوصله تر از آن بود که با مروان بن حکم این گرگ زخمی و روباه مکار و کینه توز کل کل کند، نامه را به طرف مروان داد و گفت: اشتباه میکنی، معاویه عذر من را نخواسته، به گمانم اینک در محضر رسول اکرم ، مشغول عذرخواهی از ایشان است چرا که حق ولیّ بلا فصل پیامبر را پایمال کرد و ظلم ها در حق علی و فرزندانش نمود،او مشغول دست و پا زدن است ، چرا که لباس اسلام ناب محمدی را از تن دین بیرون آورد و مترسکی از اسلام با لباسی اموی ساخت و به خورد جماعت نادان داد.
مروان به حرف های تیز ولید توجهی نکرد ، با رنگی برافروخته نامه را گرفت و گفت: یعنی باور کنم معاویه مُرد؟!
ولید سری تکان داد و گفت: بله معاویه مرد و حالا این نامه یا بهتر بگویم حکم که اولین حکمی ست یزید به عنوان جانشین پدرش معاویه ، برای من صادر کرده به دستم رسیده، من در اجرای حکم مانده ام...نمی دانم براستی چه کنم؟!
خواستم بعد از مدتها با تو مشورت کنم، خواهشاً کینه و حسد را کنار بگذار و رأیی عاقلانه به من بده..
ولید مشغول خواندن نامه شد و لبخندی روی لبش نشست با هر کلمه ای که می خواند لبخندش پررنگ تر میشد.
مروان نامه را سریع خواند و بعد همانطور که به سمت ولید قدم بر میداشت ، شمرده شمرده گفت: انا لله و اناعلیه راجعون...بالاخره معاویه هم به سمت ملکوت پر کشید ، چه مرد مهربان و سیاستمداری بود و مردی که دیگر نمونه اش را نخواهیم دید.
ولید که خود خدمتگزاری صادق برای بنی امیه بود سری تکان داد با خود گفت: اوخدمتگزاری مهربان برای خود و خاندان و اهل بیت و جیب خود بود و بعد سرش را بالا گرفت رو به مروان گفت: حال که مضمون نامه را متوجه شدی، نظرت چیست؟
مروان با حالتی متفکرانه به زمین چشم دوخت وگفت: خوب حکم را اجرا کن، هر چه یزید خواسته انجام بده
او گفته از عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبیر و حسین بن علی برایش بیعت بستانی و اگر حاضر به بیعت نبودند سرشان را از تن جدا کنی.
عبدالله بن عمر که مردی عافیت طلب است و درپی نزاع نیست و خیلی راحت بیعت میکند، عبدالله بن زبیر هم که بود و نبودش فرق نمی کند چون مردم مدینه به او اقبالی ندارند، میماند حسین بن علی...که من میگویم...
مروان به اینجای حرفش که رسید اندکی سکوت کرد.
ولید که انگار بی تاب شده بود گفت: تو...تو چه در مورد حسین می گویی؟
مروان دندانی بهم سایید و گفت: حسین پسر ابوتراب است..اینها حقی در خلافت دارند و البته مستحق تر از هرکسی به خلافت هستند، پس محال است با کسی چون یزید که نماز را سبک میشمارد و شرب خمر میکند و زیر دست معلمان مسیحی پرورش یافته و به نظرم بیشتر از آنکه مسلمان باشد، مسیحی است، بیعت کند...پس او را به ترفندی به اینجا بکشان و امانش نده و سر از تنش جدا کن...
ولید با حالتی که رعشه در اندامش افتاده بود گفت:...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi