بچه حزب اللهی
🌹داستان «روز کوروش» #قسمت_هجدهم 🎬: آخرین شب جشن های دربار، شبی غم انگیز به صبحی غم انگیزتر پیوند خو
خشایار شاه بر تخت زرینش تکیه داده بود و منتظر ورود دخترکی بود که هیجای خواجه از او بسیار تعریف کرده بود و در وصف او گفته بود: گویا او دختری ست متفاوت با بقیه دختران، او همانند ملکه وشتی حواسش پی عبادت است و بر خلاف بقیه دختران که توجه زیادی به طلا و زیورالات دارند، انگار توجه او فقط معطوف شاه است و بس.. استر که دختری باسیاستی بود و روزها و ماه های قصر نشینی را مانند بقیه دخترکان بیکار ننشسته بود و مدام در پی خوشگذرانی نبود و بلکه چون از عشق آتشین خشایار شاه به ملکه وشتی حکایت ها شنیده بود، با تحقیق و پرس و جو از ندیمه هایِ ملکه وشتی، متوجه اخلاقیات او و حتی پوشش و چهره و آرایش صورت ملکه وشتی، شده بود و تمام سعیش را به کار بسته بود تا شباهتی زیاد به ملکه وشتی پیدا کند تا هم اینک جای خود را در قلب خشایار شاه باز نماید. خشایار شاه از تخت زرین پایین آمد، به طرف راست تالار که پنجره ای بزرگ رو به حیاط بزرگ قصر داشت رفت،پردهٔ حریر جلوی پنجره را به کناری زد و از پشت شیشه های رنگین پنجره دوردست ها را نگاه میکرد، نگاهش خیره به خورشیدی بود که در افق به خون نشسته بود. خشایار شاه بغض گلویش را فرو داد و زیر لب گفت: ملکهٔ من! حتما تو هم به مانند این خورشید به خون نشستی...پروردگار مرا ببخشد که با عشق دلم چه کردم؟! من در عالم مدهوشی بودم ملکه، من نفهمیدم چه کردم و چه گفتم...لعنت به من و لعنت به آن شراب نابی که سرکشیدم...ملکه مرا ببخش..کاش راه داشت و دستور میدادم روح در کالبد تن زیبایت بدمند و دوباره جان بگیری و این پادشاه نگون بخت، یک بار دیگر تو را در آغوش کشد.. خشایار شاه اینقدر غرق حرفها و تخیلات شاعرانه و غمگینش بود که اصلا متوجه ورود دربان و اعلام امدن استر دختر اهرن نشد. خشایار شاه آه بلندی کشید و به عقب برگشت، خیره به سنگ های مرمر زمین بود،سنگ هایی که انگار تابلویی از ملکه وشتی رویشان نقش بسته بود ، خشایار شاه به گمان اینکه خیالاتی شده است، آهی دیگر کشید و گفت: شما سنگ های بی جان هم با من هم اوا شدید؟! که ناگهان با صدای نازک و آرامی که بی شباهت به ملکه وشتی نبود به خود امد: سلام سرورم! امروز نصیب این حقیر، سعادت حضور در درگاه خشایار شاه شده است. خشایار شاه که از شنیدن این صدای رؤیایی شگفت زده شده بود سرش را بالا آورد...دخترک روبه رویش را نگاهی انداخت، خدای من! باورش نمیشد، این....این ملکه وشتی بود در همان لباس آبی رنگ درخشان،بدون تاج و با روبنده ای حریر و مهره دوزی شده که در پیشگاهش ایستاده بود و مشغول کرنش بود... خشایار همانطور که زبانش لکنت گرفته بود گفت:تو...تو که هستی؟! روبنده از صورت بیانداز تا رویت را ببینم. استر با صدای ملیحش چشمی گفت و در حین باز کردن روبنده، ستاره اهنین کوچک را که از زیر لباس بر خود اویخته بود تا طلسم محبت او به خشایار شاه باشد را لمس کرد و گفت: یک زن در مقابل صاحبش روبنده از صورت به زیر می افکند.. خشایار شاه که هر لحظه بی تاب تر می شد با قدم های بلند به سمت استر رفت و گفت: به خدا که تو همان ملکه وشتی منی با همان نجابت و زیبایی ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼 @BACHE_HEZBOLLAHi