🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 جان شیعه" اهل سنت🍄 📝نویسنده: - ولی نژاد 📖 🖋 قسمت سیصد و سی و یکم هنوز دو سه شب به اربعین مانده و تنها به هوای شب جمعه بود که جمعیت اینطور به صحن و سرای کربلا سرازیر شده و برای زیارت اولیای الهی سر از پا نمی‌شناختند. از این نقطه دیگر گنبد و گلدسته‌ها پیدا نبود که تقریباً پای دیوار‌های بلند و پُر نقش و نگار حرم ایستاده و تنها سیل مردم را می‌دیدم. گاهی جمعیت تکانی می‌خورد و به سختی قدمی پیش می‌رفتم و باز در همان نقطه متوقف می‌شدم که در یکی از همین قدم‌ها، صحنه رؤیایی بین‌الحرمین پیش چشمان مشتاقم گشوده شد و هنوز طول بین الحرمین را با نگاهم طی نکرده بودم که به پابوسی حرم نازنین سید الشهدا (علیه‌السلام) رسیدم. حالا این خورشیدی که هنوز از داغ خون و عطش شعله می‌کشید، مزار پاره تن فاطمه (علیه‌السلام) و نور دیدگان علی (علیه‌السلام) بود که به رویم می‌خندید و به قدم‌های خسته و مجروحم، خوش آمد می‌گفت و من کجا و لبخند پسر پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) کجا که پیراهن صبوری‌ام دریده شد و ناله‌ام به هوا رفت. محو حرم بهشتی‌اش، دل از پرچم عزای روی گنبدش نمی‌کَندم و پلکی هم نمی‌زدم تا نگاه مهربانش را لحظه‌ای از دست ندهم که یقین داشتم نگاهم می‌کند! هر دو دستم را به سینه گذاشته و تا جایی که نفسم بر می‌آمد، به عشقش ضجه می‌زدم و از اعماق قلب عاشقم صدایش می‌کردم. بانگ «لبیک یا حسین!» جمعیت را می‌شنیدم و دست‌هایی را که پس از هزاران سال به نشانه یاری پسر پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) بالا رفته و رو به گنبدش پَر می‌زد، می‌دیدم و من سرمایه‌ای برای اینچنین جانبازی‌های عارفانه‌ای نداشتم که تنها عاجزانه گریه می‌کردم و نمی‌دانستم چه بگویم که فقط به زبان بی‌زبانی ناله می‌زدم. دلم می‌خواست تا پای حرمش به روی قدم‌های زخمی‌ام که نه، به روی چشمانم بروم که حالا جام سرریز عشقش در جانم پیمانه شده و می‌دیدم حسین (علیه‌السلام) با دلها چه می‌کند و باور کرده بودم هر چه برایش سر و جان بدهند، کم داده‌اند که چنین معشوق نازنینی شایسته بیش از اینهاست! بنده‌ای که در راه دفاع از دین خدا، همه دارایی‌اش را فدا کرده و در اوج تسلیم و رضایت، نه تنها از جان خود که از دلبستگی به تک تک عزیزانش بگذرد و یکی را پس از دیگری در راه خدا عاشقانه به قربانگاه بفرستد و باز به قضای الهی راضی باشد، سزاوار بیش از اینهاست! دیگر بیش از این تاب دوری از حرمش را نداشتم و مرغ پریشان دلم به سمت صحن و سرایش پر می‌کشید و صد هزار حسرت که پهنه بین‌الحرمین از خیل عشاقش بند آمده و دیگر برای منِ بی سر و پا مجال رفتن نبود! ولی جان همه عالم به فدای کرمش که از همین راه دور، نگاهم می‌کرد و در پاسخ مویه‌های غریبانه‌ام، چنان دستی به سرم می‌کشید که دلم آرام می‌شد و چه آرامشی که در تمام عمرم تجربه‌اش نکرده و حالا داروی شفابخش همه غم‌هایم ذکر «حسین!» بود و چه شبی بود آن شب جمعه که سر به دیوار حرم حضرت ابالفضل (علیه‌السلام)، تا سحر میهمان نگاه مهربان امام حسین (علیه‌السلام) بودم. تا اذان صبح چیزی نمانده و هنوز آشوب عاشقانه عشاق حسین (علیه‌السلام) به آرامش نرسیده و من بی‌آنکه لحظه‌ای به خواب رفته باشم، با امام شهیدم، راز و نیاز می‌کردم. حالا در مقام یک مسلمان اهل سنت، نه تنها برایم عزیز و محترم بود که معشوق قلب بی‌قرارم شده و به پیروی از امامتش افتخار می‌کردم که شبی را با حضور بهشتی‌اش سحر کرده و بی‌خیالِ ‌های و هوی دنیا و بی‌خبر از همسر و همراهانم، به هم‌صحبتی کریمانه‌اش خوش بودم. ساعتی می‌شد که آسمان کربلا هم دلتنگ حسین (علیه‌السلام) شده و در سوگ شهادت غریبانه‌اش، ناله می‌زد و گریه می‌کرد تا پس از قرن‌ها، زمین کربلا را از خجالت آب کند و روی زمان را شرمنده که طفل شیرخوار خاندان پیامبر (صلی‌الله‌علیهم‌اجمعین) در همین صحرا با لب تشنه به شهادت رسید و ندای «العطش» کودکان حسین (علیه‌السلام) همچنان دل آب را آتش می‌زد و من به پای همین روضه‌های جگر سوز تا سحر ضجه زدم و عزاداری کردم تا طنین «الله اکبر» در آسمان قد کشید و چه شوری به پا کرد که امام حسین (علیه‌السلام) به بهای برپایی نماز، در این سرزمین مظلومانه به شهادت رسید. نماز صبح را با همان حال خوشی که پرورگارم عنایت کرده بود، خواندم و باز محو تماشای خورشید درخشان کربلا، به دیوار حرم حضرت ابالفضل (علیه‌السلام) تکیه دادم و غرق احساس خودم، به حرکت پیوسته زائران نگاه می‌کردم. حتی بارش شدید باران و هوای به نسبت سرد سحرگاهی هم شور و حرارت این عاشقان کربلا را خنک نمی‌کرد که در مسیر بین الحرمین پریشان می‌گشتند و گاهی به هوای این حرم و گاهی به حرمت آن حرم بر سر و سینه می‌زدند. &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋