#رمان_راز_درخت_کاج...🌲🍃
لعنت به صدام که خانه ی ما را خراب و آواره مان کرده و باعث و باعث شد که بچه هایم از من دور شوند.
روز دوم گم شدن زینب دیگر چاره ای نداشتم، باید به کلانتری میرفتم همراه
با مادرم به کلانتری شاهین شهر رفتم و ماجرای گم شدن زینب را اطلاع دادم.
آن ها مرا پبش رئیس آگاهی فرستادند.
رئیس آگاهی شخصی به نام عرب بود.
وقتی همه ی ماجرا را تعریف کردم، آقای عرب چند دقیقه سکوت کرد و بعد طوری که من
#وحشت نکنم گفت: مجبورم موضوعی را به شما بگوییم.با
توجه به اینکه همه ی خانواده ی شما اهل جبهه و جنگ هستند و زینب هم دخترمحجبه و فعال است، احتمال اینکه دست ...... در کار باشد وجود دارد.
آقای عرب گفت: طی سال گذشته موارد زیادی را داشتیم که شرایط شما را داشتند و
هدف .... قرار گرفتند.
یعنی کار کی بوده؟ کی زینب و دزدیده؟ چه بلایی سرش میاد؟😥
برای خوندن ادامه رمان کلیک کنید👇🏻پارت اول سنجاق شده📌
https://eitaa.com/joinchat/1439432807Cba2016211f