🔴ادامه از بالا 👆
همراه برادر خانوم رفتیم که سفره عقد و یسری وسیله های اجاره ای رو پس بدیم و برا منم لباس خونگی بگیریم و...
دست کردم تو جیبم پول لباسو حساب کنم
آقا یجوری زد تو دستم که نهههه😡، وقتی من اینجام شما حق نداری دست تو جیبت کنی 😡
گفتم وااا، دستمو شکوندی، عههه، بذار خودم حساب میکنم.
گفت نه حاجی گفت نذار محمد حساب کنه چیزی رو
خلاصه 4 شنبه عصر ساعت 16:32 دقیقه عقد کردیم و روز بعدش برا نماز مغرب و عشا رفتیم مسجد و گویا پدر خانوم سخنران مسجد بودن
گفتم حاجی امروز بین نماز اجازه بدین من صحبت کنم
گفتن باشه اشکال نداره
و منم توهمون روز اول سخنران مسجد شدم و تا یه کوت تا منو تو مسجد میدیدن، میگفتن بفرمایید و خلاصه شده بودم سخنران پایه ثابت مسجد 😂
جمعه غروب من و خانومم رفتیم ترمینال و سوار اتوبوس شدیم و برگشتیم سمت تهران
تو مسیر باهم صحبت میکردیم و...
که دیدم پسرخاله مامانم تماس گرفته و جواب دادم
سلام محمد جان خوبی
سلام دکتر، ممنون جانم؟
گفت محمد جان میگم شما که الان عقد کردی، کار و بار داری و جایی هم شغلی؟
گفتم نه والا ان شاء الله از فردا میرم دنبال کار
گفت سابقه تدریس داری گفتم آره، دورشو هم رفتم
گفت خب نگرد، میتونی فیزیک و ریاضی و شیمی دبیرستان رو تدریس کنی تو کلاسای جبرانی ما؟
گفتم بله مشکلی نیست
گفت خب فردا ساعت 14بیا دفتر و...
قطع که کردم، درجا شماره بابامو گرفتم و
گفتم بابا، کار پیدا کردم و...
گفتن واقعا، گفتم آره واقعا
گفتن خب خداروشکر
منم گفتم بابا
گفتن جانم
گفتم 1 به هیچ به نفع خدا.
گفتن یعنی چه
گفتم یعنی همون آیات قرآن و خدا
گفت آهان طخب خداروشکر
خلاصه، خدا اولین رخنمایی خودش رو انجام دادن و منم امیدوار تر از قبل به ادامه شدم و. ماهانه حدودا 600یا 700 تومن که اون موقع خیلی بود، درآمد داشتم و نیازمند کسی جز خدا نشدم
و خلاصه گذشت تا زمانی که نشستیم واسه تعیین جلسه عروسی و...
پایان
#قسمت_پنجم
✅با
#بدون_سانسور متفاوت بیاندیشید 👇
http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794