بدون سانسور🇮🇷
#روز_سیزدهم #توکل_به_خدا #قسمت_چهارم سلام عزیزان خب از آقا محمد عزیز میخوایم که ادامه داستان رو بفر
🔴ادامه از بالا 👆 همراه برادر خانوم رفتیم که سفره عقد و یسری وسیله های اجاره ای رو پس بدیم و برا منم لباس خونگی بگیریم و... دست کردم تو جیبم پول لباسو حساب کنم آقا یجوری زد تو دستم که نهههه😡، وقتی من اینجام شما حق نداری دست تو جیبت کنی 😡 گفتم وااا، دستمو شکوندی، عههه، بذار خودم حساب میکنم. گفت نه حاجی گفت نذار محمد حساب کنه چیزی رو خلاصه 4 شنبه عصر ساعت 16:32 دقیقه عقد کردیم و روز بعدش برا نماز مغرب و عشا رفتیم مسجد و گویا پدر خانوم سخنران مسجد بودن گفتم حاجی امروز بین نماز اجازه بدین من صحبت کنم گفتن باشه اشکال نداره و منم توهمون روز اول سخنران مسجد شدم و تا یه کوت تا منو تو مسجد میدیدن، می‌گفتن بفرمایید و خلاصه شده بودم سخنران پایه ثابت مسجد 😂 جمعه غروب من و خانومم رفتیم ترمینال و سوار اتوبوس شدیم و برگشتیم سمت تهران تو مسیر باهم صحبت میکردیم و... که دیدم پسرخاله مامانم تماس گرفته و جواب دادم سلام محمد جان خوبی سلام دکتر، ممنون جانم؟ گفت محمد جان میگم شما که الان عقد کردی، کار و بار داری و جایی هم شغلی؟ گفتم نه والا ان شاء الله از فردا میرم دنبال کار گفت سابقه تدریس داری گفتم آره، دورشو هم رفتم گفت خب نگرد، میتونی فیزیک و ریاضی و شیمی دبیرستان رو تدریس کنی تو کلاسای جبرانی ما؟ گفتم بله مشکلی نیست گفت خب فردا ساعت 14بیا دفتر و... قطع که کردم، درجا شماره بابامو گرفتم و گفتم بابا، کار پیدا کردم و... گفتن واقعا، گفتم آره واقعا گفتن خب خداروشکر منم گفتم بابا گفتن جانم گفتم 1 به هیچ به نفع خدا. گفتن یعنی چه گفتم یعنی همون آیات قرآن و خدا گفت آهان طخب خداروشکر خلاصه، خدا اولین رخنمایی خودش رو انجام دادن و منم امیدوار تر از قبل به ادامه شدم و. ماهانه حدودا 600یا 700 تومن که اون موقع خیلی بود، درآمد داشتم و نیازمند کسی جز خدا نشدم و خلاصه گذشت تا زمانی که نشستیم واسه تعیین جلسه عروسی و... پایان ✅با متفاوت بیاندیشید 👇 http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794