#قسمت_سی_وششم: با من سخن بگو
اوایل به حس ها و چیزهایی که به دلم می افتاد بی اعتنا بودم اما کم کم حواسم
بهشون جمع شد دقیق تر از چیزی بودن که بشه روشون چشم بست و بهشون
توجه نکرد. گیج می خوردم و نمی فهمیدم یعنی چی؟با هر کسی هم که صحبت
می کردم بی نتیجه بود اگر مسخره ام نمی کرد جواب درستی هم به دستم نمی
رسید ..
و در نهایت جوابم رو از میان صحبت های یه هادی دیگه پیدا کردم بدون اینکه
سوال من رو بدونه داشت سخنرانی می کرد ..
- اینطور نیست که خدا فقط با پیامبرش صحبت کنه، نزول وحی و هم کلامی با
فرشته وحی فقط مختص پیامبران و حضرت زهرا و حضرت مریم بوده اما قلب
انسان جایگاه خداست جایی که شیطان اجازه نزدیک شدن بهش رو نداره مگه
اینکه خود انسان بهش اجازه ورود بده. قلب جایگاه خداست و اگر شخصی سعی
کنه وجودش رو برای خدا خالص کنه...
این جاده دو طرفه است خدا رو که در قلبت
راه بدی و این رابطه شروع بشه و به پیش بره، قلبت که لایق بشه اون وقت دیگه
امر عجیبی نیست خدا به قلبت الهام می کنه و هدایتت می کنه و شیطان مثل قبل
با خطواتش حمله می کنه ...
خیابان خلوت داشتم رد می شدم وسط گل کاری همین که اومدم پام رو بزارم
طرف دیگه و از گل کاری خارج شم به قوی ترین شکل ممکن گفت بایست ...
از شوک و ناگهانی بودن این حالت ناخودآگاه پاهام خشک شد و ماشین با سرعت
عجیبی مثل برق از کنارم رد شد به حدی نزدیک که آینه بغلش محکم خورد
توی دست چپم و چند هفته رفت توی گچ ..
این آخرین باری بود که شک کردم بین توهم و واقعیت بین الهام و خطوات اما
ترس اینکه روزی به جای الهام درگیر خطوات بشم هنوز هم با منه.. مرزهای
باریک اونها و گاهی درک تفاوتش به باریکی یک موست
اما اون روز رسیدیم مشهد مادبزرگم با همون لبخند همیشه اومد دم در بقیه
جلوتر از من، بهش که رسیدم تمام ذوق و لبخندم کور شد ...
اون حس تلخ ترین کلام عمرم رو به زبان آورد ...
#ادامه_دارد...