: با من سخن بگو اوایل به حس ها و چیزهایی که به دلم می افتاد بی اعتنا بودم اما کم کم حواسم بهشون جمع شد دقیق تر از چیزی بودن که بشه روشون چشم بست و بهشون توجه نکرد. گیج می خوردم و نمی فهمیدم یعنی چی؟با هر کسی هم که صحبت می کردم بی نتیجه بود اگر مسخره ام نمی کرد جواب درستی هم به دستم نمی رسید .. و در نهایت جوابم رو از میان صحبت های یه هادی دیگه پیدا کردم بدون اینکه سوال من رو بدونه داشت سخنرانی می کرد .. - اینطور نیست که خدا فقط با پیامبرش صحبت کنه، نزول وحی و هم کلامی با فرشته وحی فقط مختص پیامبران و حضرت زهرا و حضرت مریم بوده اما قلب انسان جایگاه خداست جایی که شیطان اجازه نزدیک شدن بهش رو نداره مگه اینکه خود انسان بهش اجازه ورود بده. قلب جایگاه خداست و اگر شخصی سعی کنه وجودش رو برای خدا خالص کنه... این جاده دو طرفه است خدا رو که در قلبت راه بدی و این رابطه شروع بشه و به پیش بره، قلبت که لایق بشه اون وقت دیگه امر عجیبی نیست خدا به قلبت الهام می کنه و هدایتت می کنه و شیطان مثل قبل با خطواتش حمله می کنه ... خیابان خلوت داشتم رد می شدم وسط گل کاری همین که اومدم پام رو بزارم طرف دیگه و از گل کاری خارج شم به قوی ترین شکل ممکن گفت بایست ... از شوک و ناگهانی بودن این حالت ناخودآگاه پاهام خشک شد و ماشین با سرعت عجیبی مثل برق از کنارم رد شد به حدی نزدیک که آینه بغلش محکم خورد توی دست چپم و چند هفته رفت توی گچ .. این آخرین باری بود که شک کردم بین توهم و واقعیت بین الهام و خطوات اما ترس اینکه روزی به جای الهام درگیر خطوات بشم هنوز هم با منه.. مرزهای باریک اونها و گاهی درک تفاوتش به باریکی یک موست اما اون روز رسیدیم مشهد مادبزرگم با همون لبخند همیشه اومد دم در بقیه جلوتر از من، بهش که رسیدم تمام ذوق و لبخندم کور شد ... اون حس تلخ ترین کلام عمرم رو به زبان آورد ... ...