. 🍃 (بخش دوم ) . همانطور ڪه اشڪانم را پاڪ میڪردم با دهان نیمه باز به هانیه خیره میشوم و میگویم : یَ یعنی من نظر ڪردم ، یعنی چی هانیه !؟؟؟ _یعنی اینڪه تو نظر ڪرده ے شهدا و بی بی ... همانطور ڪه گریه میڪنم سرم را روی مزار شهید میگذارم : خدایا منو ببخش ، هیچ چیز زیباتر از این نیست ، میمونم تا آخر من میمانم پای همه ے قولام ... هوامو داشته باشین ... بعد از یڪ دل سیر گریه ڪردن در ڪنار شهـدا از آنجا دل میڪنیم احساس میڪنم پاگیر شدم ، حالا روحم تا ابد اینجاست ، شما روح و روان مرا بردید ... قصد میڪنم تاڪسی بگیرم ڪه هانیه دستم را میگیرد و مرا به مغازه ای می برد ڪه چیزهای مذهبی دارد . ڪنجڪاو نگاهـش میڪنم ڪه میگوید : میخوام چیزی بخرم . بلافاصله به سمت غرفه عفاف و حجاب میرود و دوتا ست و ساق و روسری میخرد و جانماز و چادرنمازی رو هم انتخاب میڪند و میخـرد . _خریدی بریم!؟ لبخندی میزند و خرید هارا به طرف من میگیرد : اینا مالِ شماست همتا جان ... چشمانم از تعجب گرد میشود : مالِ من !!!! _بله انتظار نداری ڪه همینطورے بزارم بری ! لبخندی میزنم و طاقت نمی آورم و محڪم بغلش میڪنم : هانیه ت خیلی خوبی خیلییییی. _همتا جان من ڪه ڪاری نڪردم ، وظیفم بودهـ حالا بیا بریم ڪه دیرت نـشه . لبخندی میزنم و باهم دیگـر از مغازهـ خارج می شویم و سوار تاڪسی می شوم. سر خیابان عمو علی پیاده می شوم و به سمت خانه عمو می روم قصد میڪنم زنگ را بزنم ڪه در باز می شود و احسان در چارچوب در نمایان میشود . با دیدن من سر به زیر سلام میڪند. _سلام ، ببخشید هانا رو اومدم ببرم . آهانی میگوید و ڪنار میرود و من وارد می شوم هانا همانطور ڪه با فاطمه دوچرخه سواری میڪند با دیدن من جیغ بلندی میڪشد و از دوچرخه پیاده می شود : سلام آجی ، خوفی؟ گونه اش را میبوسم : تورو میبینم خوبم عشقولی . میخندد بعد از خداحافظی از فاطمه و زن عمو به سمت خانه حرڪت میڪنیم ... . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز @montazer_shahadat313 ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→