.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_بیست_هفتم (بخشششم)
.
صبح زود بعد از خوردن صبحانه داخل محوطه جمع شدیم و روی زمین نشستیم .
دو نفر با لباس نظامی که یک از اسلحه دستشون بود به طرفمون آمدند و مشغول باز و بسته شدن اسلحه شدن و توصیه کردن با دقت بشنویم و ببینیم چون بعدش یه چند نفر داوطلب انتخاب میشن و باید همین کارهایی رو که ما کردیم رو بکنن .
دوست داشتم شرکت کنم سال نهم بهمون یاد داده بودن کامل .
کارشون که تمام شد کنار ایستادن و یه چند نفر دستشونو بلند کردن من هم دستم را بلند کردم و انتخاب شدم تا به بالای سکو بروم .
اسلحه را گرفتم بر خلاف چیزی که فکر میکردم خیلی سنگین بود مشغول بستن اجزای اسلحه شدم توی ۱۰ دقیقه کارمو تموم کردم و تحویل دادم اولین نفری بودم که دادم .
دوساعتی درباره جنگنرم صحبت کردن و اجازه دادن تا بچه ها سوال هاشون رو بپرسند .
بعد از کمی استراحت آماده رفتن به فکه شدیم .
دل تو دلم نبود ببینم فکه چجور جایی هستش.
سوار اتوبوس ها شدیم .
در طول راه فقط به خاکها خیره شدم بودم و حوصله ی حرف زدن و گوش دادن به شوخی های بچه ها را نداشتم .
با همهمه ی بچه ها نگاهم را از خاکها گرفتم و به مسئولمون دادم : خواهرا پیاده بشید .
یاعلی گفتم از جا بلند شدم از اتوبوس پیاده شدم .
احساس غریبی میکردم نمیدانم چرا دلم لرزید .
کنار تپه ای نشستم و حرفایم را تکرار کردم ..
کلی گریه کردم و زجه زدم ...
درد و دل کردم و گفتم از نا گفته های دلم...
یک ساعتی راوی برایمان صحبت کرد و دوباره سوار اتوبوس شدیم و برگشتیم سمت پادگان ...
....
بعد از رفتن به هویزه و...
به سمت تهران راه افتادیم دل کندن از این خاک و از این آسمان سخت بود خیلی سخت ...
آرامشش را هیچ وقت فراموش نمیکنم .
وقتی به تهران رسیدیم عمو و بابا اومده بودن دنبالمون .
_خوش گذشت دخترا؟
سردرد عجیبی داشتم ، نگاهی به عمو انداختم فاطمه لبخندی زد و گفت : محشر بود بهترین سفری بود که رفتم .
_خداروشکر ...
بابا از آیینه نگاهی به صورت من انداخت : چیزی شده بابا؟
نگاهم را از خیابان ها گرفتم و به بابا دادم : نه بابا جون .
_آخه حرف نمیزنی؟
لبخندی زدم : آرامشی که اونجا بهم تزریق شده رو دوست دارم دلم برای اونجا تنگ شده .
بابا لبخندی زد و نگاهی به عمو انداخت .
بعد از نیم ساعت روبه روی خونه ی عمو علی ماشین ایستاد .
_خب دیگه مسافرین محترم پیاده بشید که همه منتظرن .
در ماشین را باز کردم و کوله ام را برداشتم .
عمو در خانه را باز کرد و با دست اشاره کرد : بفرمایید .
لبخندی زدم و وارد حیاط شدم .
فاطمه همانطور که سر به سر بابا میگذاشت با صدای بلند گفت : توقع داشتم ازتون گاوی گوسفندی جلو پامون زمین بزنید .
از حرفش خنده ام گرفت.
وارد پذیرایی شدم که مامان به سمتم آمد و محکم در آغوشم گرفت .
بعدشم احوال پرسی های زن عمو .
کوله ام را جلوی در گذاشتم قصد کردم چادرم را از سرم بردارم که صدای احسان از پشت باعث شد چادرم را سر کنم : سلام .
به سمت عقب برگشتم و زیر لب سلامی کردم فاطمه به سمت برادرش رفت و بغلش کرد .
کنجکاو به مامان نگاه کردم : پس هانا کجاس؟
مامان لبخندی به رویم زد : اتاق آقا احسان داره بازی میکنه .
دلم خیلی برایش تنگ شده بود نگاهی به احسام انداختم : میتونم برم ببینمش؟
فاطمه را از آغوشش جدا کرد : حتما بفرمایید .
تشکر کردم و به سمت اتاق احسان رفتم .
تقه ای به در زدم که صدای هانا بلند شد : بله ؟
دلم برایش رفت : مهمون نمیخوای خوشگل خانوم ؟
بلافاصله بعد از حرفم در اتاق باز شد و هانا پرید بغلم .
محکم بغلش کردم : سلام عشق آجی .
_سلام آجی دلم برات تنگ شده بود .
گونه اش را بوسیدم : فداتشم منم هنینطور .
از آغوشم جدا میشود و به سمت فاطمه میرود .
_خب حال و هواش چطور بود ؟
روی مبل مینشینم .
فاطمه با ذوق شروع به تعریف کردن میکند .
_همتا جان خوبی؟
نگاهی به عمو می اندازم : ممنونم خوبم فقط یه کوچولو سرم درد میکنه .
_میخوای بری بخوابی؟
نگاهی به زن عمو می اندازم : نه ممنونم .
خواهش میکنمی میگوید مشغول کشیدن غذا میشود .
بعد از خوردن غذا به سمت خانه حرکت میکنیم .
......
_همتااا؟
همانطور که کتابم را میبندم صندلی را عقب میکشم و به سمت پذیرایی میروم : جانم مامان؟
همانطور که جارو برقی را خاموش میکند نگاهی به من می اندازد : فکر کردی؟
_به چی!!؟
جارو برقی را داخل اتاق میگذارد : به من ! جوابی که به عموت اینا بدیم؟
پوفی میکنم : نه فکر نکردم .
_چرا اینا جواب میخوان مامان.
کتابم را روی میز میگذارم و به طرف آشپزخانه میروم : بخوان هنوز من فکرامو نکردم ، من هیچ شناختی ندارم از آقا احسان فقط تنها شناختی که دارم اینه پسر عمومه ، اصلا اون چجوری به من علاقه مند شده برام سوال؟
_نمیدونم والا حداقل بزار بیان خواستگاری .
لیوان آب را به لبم نزدیک میکنم : حرفی ندارم هر جور خودتون صلاح میدونید .
لبخندی میزند .
روی مبل مینشینم و کتابم را باز میکنم و مشغول خواندن میشوم