. 🍃 (بخش‌ششم) . صبح زود بعد از خوردن صبحانه داخل محوطه جمع شدیم و روی زمین نشستیم . دو نفر با لباس نظامی که یک از اسلحه دستشون بود به طرفمون آمدند و مشغول باز و بسته شدن اسلحه شدن و توصیه کردن با دقت بشنویم و ببینیم چون بعدش یه چند نفر داوطلب انتخاب میشن و باید همین کارهایی رو که ما کردیم رو بکنن . دوست داشتم شرکت کنم سال نهم بهمون یاد داده بودن کامل . کارشون که تمام شد کنار ایستادن و یه چند نفر دستشونو بلند کردن من هم دستم را بلند کردم و انتخاب شدم تا به بالای سکو بروم . اسلحه را گرفتم بر خلاف چیزی که فکر میکردم خیلی سنگین بود مشغول بستن اجزای اسلحه شدم توی ۱۰ دقیقه کارمو تموم کردم و تحویل دادم اولین نفری بودم که دادم . دوساعتی درباره جنگ‌نرم صحبت کردن و اجازه دادن تا بچه ها سوال هاشون رو بپرسند . بعد از کمی استراحت آماده رفتن به فکه شدیم . دل تو دلم نبود ببینم فکه چجور جایی هستش. سوار اتوبوس ها شدیم . در طول راه فقط به خاکها خیره شدم بودم و حوصله ی حرف زدن و گوش دادن به شوخی های بچه ها را نداشتم . با همهمه ی بچه ها نگاهم را از خاکها گرفتم و به مسئولمون دادم : خواهرا پیاده بشید . یاعلی گفتم از جا بلند شدم از اتوبوس پیاده شدم . احساس غریبی میکردم نمیدانم چرا دلم لرزید . کنار تپه ای نشستم و حرفایم را تکرار کردم .. کلی گریه کردم و زجه زدم ... درد و دل کردم و گفتم از نا گفته های دلم... یک ساعتی راوی برایمان صحبت کرد و دوباره سوار اتوبوس شدیم و برگشتیم سمت پادگان ... .... بعد از رفتن به هویزه و... به سمت تهران راه افتادیم دل کندن از این خاک و از این آسمان سخت بود خیلی سخت ... آرامشش را هیچ وقت فراموش نمیکنم . وقتی به تهران رسیدیم عمو و بابا اومده بودن دنبالمون . _خوش گذشت دخترا؟ سردرد عجیبی داشتم ، نگاهی به عمو انداختم فاطمه لبخندی زد و گفت : محشر بود بهترین سفری بود که رفتم . _خداروشکر ... بابا از آیینه نگاهی به صورت من انداخت : چیزی شده بابا؟ نگاهم را از خیابان ها گرفتم و به بابا دادم : نه بابا جون . _آخه حرف نمیزنی؟ لبخندی زدم : آرامشی که اونجا بهم تزریق شده رو دوست دارم دلم برای اونجا تنگ شده . بابا لبخندی زد و نگاهی به عمو انداخت . بعد از نیم ساعت روبه روی خونه ی عمو علی ماشین ایستاد . _خب دیگه مسافرین محترم پیاده بشید که همه منتظرن . در ماشین را باز کردم و کوله ام را برداشتم . عمو در خانه را باز کرد و با دست اشاره کرد : بفرمایید . لبخندی زدم و وارد حیاط شدم . فاطمه همانطور که سر به سر بابا میگذاشت با صدای بلند گفت : توقع داشتم ازتون گاوی گوسفندی جلو پامون زمین بزنید . از حرفش خنده ام گرفت. وارد پذیرایی شدم که مامان به سمتم آمد و محکم در آغوشم گرفت . بعدشم احوال پرسی های زن عمو . کوله ام را جلوی در گذاشتم قصد کردم چادرم را از سرم بردارم که صدای احسان از پشت باعث شد چادرم را سر کنم : سلام . به سمت عقب برگشتم و زیر لب سلامی کردم فاطمه به سمت برادرش رفت و بغلش کرد . کنجکاو به مامان نگاه کردم : پس هانا کجاس؟ مامان لبخندی به رویم زد : اتاق آقا احسان داره بازی میکنه . دلم خیلی برایش تنگ شده بود نگاهی به احسام انداختم : میتونم برم ببینمش؟ فاطمه را از آغوشش جدا کرد : حتما بفرمایید . تشکر کردم و به سمت اتاق احسان رفتم . تقه ای به در زدم که صدای هانا بلند شد : بله ؟ دلم برایش رفت : مهمون نمیخوای خوشگل خانوم ؟ بلافاصله بعد از حرفم در اتاق باز شد و هانا پرید بغلم . محکم بغلش کردم : سلام عشق آجی . _سلام آجی دلم برات تنگ شده بود . گونه اش را بوسیدم : فداتشم منم هنینطور . از آغوشم جدا میشود و به سمت فاطمه میرود . _خب حال و هواش چطور بود ؟ روی مبل مینشینم . فاطمه با ذوق شروع به تعریف کردن میکند . _همتا جان خوبی؟ نگاهی به عمو می اندازم : ممنونم خوبم فقط یه کوچولو سرم درد میکنه . _میخوای بری بخوابی؟ نگاهی به زن عمو می اندازم : نه ممنونم . خواهش میکنمی میگوید مشغول کشیدن غذا میشود . بعد از خوردن غذا به سمت خانه حرکت میکنیم . ...... _همتااا؟ همانطور که کتابم را میبندم صندلی را عقب میکشم و به سمت پذیرایی میروم : جانم مامان؟ همانطور که جارو برقی را خاموش میکند نگاهی به من می اندازد : فکر کردی؟ _به چی!!؟ جارو برقی را داخل اتاق میگذارد : به من ! جوابی که به عموت اینا بدیم؟ پوفی میکنم : نه فکر نکردم . _چرا اینا جواب میخوان مامان. کتابم را روی میز میگذارم و به طرف آشپزخانه میروم : بخوان هنوز من فکرامو نکردم ، من هیچ شناختی ندارم از آقا احسان فقط تنها شناختی که دارم اینه پسر عمومه ، اصلا اون چجوری به من علاقه مند شده برام سوال؟ _نمیدونم والا حداقل بزار بیان خواستگاری . لیوان آب را به لبم نزدیک میکنم : حرفی ندارم هر جور خودتون صلاح میدونید . لبخندی میزند . روی مبل مینشینم و کتابم را باز میکنم و مشغول خواندن میشوم