. 🍃 (بخش‌‌دوم) . ببخشیدی گفت و تلفن را قطع کرد . کمی مکث کرد : راستش اینه که ما باید صوری ازدواج کنیم به نفع خودتونم هست همتا خانوم . چشمانم گرد شد و با اخم نگاهش کردم ."خدایا این چی میگه؟" دستهایم را مشت کرده بودم .سرش را بالا آورد . _لطفا قبول کنید چون به نفع همس و... نگذاشتم حرفش را تمام کند . _آقا مگه من‌مسخره شما هستم . پس این خواستگاری آمدنتونم برای این خواستتون بود !؟اصلا بگید ببینم چیش به نفع خودمه ؛ دارید منو بازی میدید فکر کردید دختر مردم بازیچس؟؟؟یا عاشق چشم و ابروی شمام که هر چی گفتید بگم چشم ؟ خجالت بکشید‌. هی میگید به نفع خودتونه، بدبختیم به نفع خودمه ، من الان اگه اینجا نشستم فقط بخاطر اصرار مامانمه و تمام بعد . با چشم هایی گرد شده نگاهم کرد . سرش را پایین انداخت : باشه هر جور راحتید تمام تلاشمو کردم اما مثل اینکه خودتون همکاری نمیکنید ؛ حرفی نمیمونه دیگه . یاعلی گفت و ایستاد من هم ایستادم دلشوره گرفته بودم . _فقط اگر براتون مقدوره بگید یه چند روز دیگه جواب میدید . اخمی کردم : عادت به پنهون کاری دارید فقط بخاطر عمو زن عمو باشه . سرش را پایین انداخت و از اتاق خارج شدیم . عمو با ذوق نگاهی به ما انداخت : خب چیشد . _اگر اجازه بدید من یه چند روزی فکر کنم . زن عمو لبخند مهربانی نثارم کرد : حتما عزیزم .. _بفرمایید میوه . احسان به طرف مبل رفت و نشست . عمو و بابا هم مشغول صحبت بودند . بعد از دو ساعت رفتند . کمی به مادرم کمک کردم و به اتاقم رفتم روی تخت دراز کشیدم و به حرفای احسان فکر کردم . تقه ای به در خورد بلند شدم : بفرمایید . بابا در را باز کرد و نگاهی به هانا انداخت : دخترم برو تو پذیرایی من میخوام با همتا صحبت کنم . _چشم بابایی . هانا از اتاق بیرون رفت بابا به سمتم‌آمد و روی تخت هانا نشست . سرش را بلند کرد و سرد گفت : باید با احسان نامزد کنی . با چشمان از حدقه بیرون زده نگاهش کردم : چییییی؟؟؟ _همینکه گفتم فردا یا پس فردا زنگ میزنی میگی جواب من بله است و بعدشم میریم محضر برای عقد . قلبم از کار داشت می ایستاد با صدایی لرزان گفتم : معلومه چی میگید اگر من راضی نباشمم چیییی؟؟؟ اصلا من اونو دوست ندارم. تن صدای بابا بالا رفت : همینکه گفتم فهمیدییی. با چشمانی اشک آلود بهش خیره شدم : باباااا ، شما بخاطر احسان حاضرید آرزوهامو زیر پام بزارم . بابا من دوسش ندارم اونوقت شما میگید عقد کن . داره منو بازی میده معلوم نیست چی تو کلشه . بابا از جایش بلند شد : همین که گفتم . آه از نهادم بلند شد بابا که از اتاق رفت زانوهایم را بغل کردم و شروع به گریه کردن کردم آخه این چه شانسیه من دارم خدایا میدونم هستی و کنارمی اما کمکم کن من نمیخوام با احسان ازدواج کنم . من باید بفهمم احسان و بابا دارن چیکار میکنن . منم حقمه باید بدونم . .... صبح که بلند شدم مامان بالا سرم نشسته بود چشمانم را باز کردم : سلام _سلام به روی ماه نشستت بلند شو که فردا باید بریم محضر بابات و عموت وقت گرفتن . هراسان بلند شدم : چییییییییی؟؟؟ مامان بس کنید این بازیووو من احسانو دوست ندارمممممم . مامان دستش را روی پیشانی هم گذاشت : تبم که نداری معلوم هست چی میگی الان کل فامیل خبر دارن تو احسان جمعه عقدتونه . _وااای مامان وااااایی چرا هماهنگ نمیکنیدددد ... مامان همانطور که بلند میشد گفت : چی رو هماهنگ کنم خودت که باباتو میشناسی کاری رو که بخواد بکنه رو میکنه ‌. _حتییی اگر من نخوام ؟ من میخوام چند سال با احسان زندگی کنم نه باید نظر منو بپرسه ، بگید کنسل شده من نمیام پای سفره عقد بگید جواب همتا نهههه بگید همتا پشیمون شدههه . _همتا جان نمیدونم بابات چش شده بهش گفتم بابا اینا مثل خواهروبرادرن برای هم ، همتام قصد ازدواج نداره گوش نکرد گفت باید این اتفاق بیوفته . آهی کشیدم و با چشمان اشک آلودم به مامان خیره شدم که نمیدانم چی دید که برگشت سمتم و سرم را روی پاهایش گذاشت : دردت به سرم ، من میدونم توودلت چه خبره . ولی بابات صلاح تورو میخواد از خر شیطون بیا پایین بخدا منم نگرانتم خیلی اصرار کردم به بابات اما گوش نمیده این گوشش دَر اون گوششم دروازه . قطره اشکی روی گونه ام چکید خدایاااا چرا بابا باهام اینطوری شدهه من که کاری نکردم ای خدااا چرا اصلا هر چی بدبختیه مال منه ناشکری نمیکنم‌اما ... ادامه ی حرفم را نگفتم یاد حرف خان جون می افتم که همیشه وقتی دلش میگرفت و .. میگفت خدایا به خودت میسپارم . منم به خودت سپردم . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز @montazer_shahadat313 ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→