.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_بیست_هشتم (بخشدوم)
.
ببخشیدی گفت و تلفن را قطع کرد .
کمی مکث کرد : راستش اینه که ما باید صوری ازدواج کنیم به نفع خودتونم هست همتا خانوم .
چشمانم گرد شد و با اخم نگاهش کردم ."خدایا این چی میگه؟" دستهایم را مشت کرده بودم .سرش را بالا آورد .
_لطفا قبول کنید چون به نفع همس و...
نگذاشتم حرفش را تمام کند .
_آقا مگه منمسخره شما هستم . پس این خواستگاری آمدنتونم برای این خواستتون بود !؟اصلا بگید ببینم چیش به نفع خودمه ؛ دارید منو بازی میدید فکر کردید دختر مردم بازیچس؟؟؟یا عاشق چشم و ابروی شمام که هر چی گفتید بگم چشم ؟ خجالت بکشید. هی میگید به نفع خودتونه، بدبختیم به نفع خودمه ، من الان اگه اینجا نشستم فقط بخاطر اصرار مامانمه و تمام بعد .
با چشم هایی گرد شده نگاهم کرد .
سرش را پایین انداخت : باشه هر جور راحتید تمام تلاشمو کردم اما مثل اینکه خودتون همکاری نمیکنید ؛ حرفی نمیمونه دیگه .
یاعلی گفت و ایستاد من هم ایستادم دلشوره گرفته بودم .
_فقط اگر براتون مقدوره بگید یه چند روز دیگه جواب میدید .
اخمی کردم : عادت به پنهون کاری دارید فقط بخاطر عمو زن عمو باشه .
سرش را پایین انداخت و از اتاق خارج شدیم .
عمو با ذوق نگاهی به ما انداخت : خب چیشد .
_اگر اجازه بدید من یه چند روزی فکر کنم .
زن عمو لبخند مهربانی نثارم کرد : حتما عزیزم ..
_بفرمایید میوه .
احسان به طرف مبل رفت و نشست .
عمو و بابا هم مشغول صحبت بودند .
بعد از دو ساعت رفتند .
کمی به مادرم کمک کردم و به اتاقم رفتم روی تخت دراز کشیدم و به حرفای احسان فکر کردم .
تقه ای به در خورد بلند شدم : بفرمایید .
بابا در را باز کرد و نگاهی به هانا انداخت : دخترم برو تو پذیرایی من میخوام با همتا صحبت کنم .
_چشم بابایی .
هانا از اتاق بیرون رفت بابا به سمتمآمد و روی تخت هانا نشست .
سرش را بلند کرد و سرد گفت : باید با احسان نامزد کنی .
با چشمان از حدقه بیرون زده نگاهش کردم : چییییی؟؟؟
_همینکه گفتم فردا یا پس فردا زنگ میزنی میگی جواب من بله است و بعدشم میریم محضر برای عقد .
قلبم از کار داشت می ایستاد با صدایی لرزان گفتم : معلومه چی میگید اگر من راضی نباشمم چیییی؟؟؟ اصلا من اونو دوست ندارم.
تن صدای بابا بالا رفت : همینکه گفتم فهمیدییی.
با چشمانی اشک آلود بهش خیره شدم : باباااا ، شما بخاطر احسان حاضرید آرزوهامو زیر پام بزارم . بابا من دوسش ندارم اونوقت شما میگید عقد کن . داره منو بازی میده معلوم نیست چی تو کلشه .
بابا از جایش بلند شد : همین که گفتم .
آه از نهادم بلند شد بابا که از اتاق رفت زانوهایم را بغل کردم و شروع به گریه کردن کردم آخه این چه شانسیه من دارم خدایا میدونم هستی و کنارمی اما کمکم کن من نمیخوام با احسان ازدواج کنم .
من باید بفهمم احسان و بابا دارن چیکار میکنن .
منم حقمه باید بدونم .
....
صبح که بلند شدم مامان بالا سرم نشسته بود چشمانم را باز کردم : سلام
_سلام به روی ماه نشستت بلند شو که فردا باید بریم محضر بابات و عموت وقت گرفتن .
هراسان بلند شدم : چییییییییی؟؟؟ مامان بس کنید این بازیووو من احسانو دوست ندارمممممم .
مامان دستش را روی پیشانی هم گذاشت : تبم که نداری معلوم هست چی میگی الان کل فامیل خبر دارن تو احسان جمعه عقدتونه .
_وااای مامان وااااایی چرا هماهنگ نمیکنیدددد ...
مامان همانطور که بلند میشد گفت : چی رو هماهنگ کنم خودت که باباتو میشناسی کاری رو که بخواد بکنه رو میکنه .
_حتییی اگر من نخوام ؟ من میخوام چند سال با احسان زندگی کنم نه باید نظر منو بپرسه ، بگید کنسل شده من نمیام پای سفره عقد بگید جواب همتا نهههه بگید همتا پشیمون شدههه .
_همتا جان نمیدونم بابات چش شده بهش گفتم بابا اینا مثل خواهروبرادرن برای هم ، همتام قصد ازدواج نداره گوش نکرد گفت باید این اتفاق بیوفته .
آهی کشیدم و با چشمان اشک آلودم به مامان خیره شدم که نمیدانم چی دید که برگشت سمتم و سرم را روی پاهایش گذاشت : دردت به سرم ، من میدونم توودلت چه خبره . ولی بابات صلاح تورو میخواد از خر شیطون بیا پایین بخدا منم نگرانتم خیلی اصرار کردم به بابات اما گوش نمیده این گوشش دَر اون گوششم دروازه .
قطره اشکی روی گونه ام چکید خدایاااا چرا بابا باهام اینطوری شدهه من که کاری نکردم ای خدااا چرا اصلا هر چی بدبختیه مال منه ناشکری نمیکنماما ...
ادامه ی حرفم را نگفتم یاد حرف خان جون می افتم که همیشه وقتی دلش میگرفت و .. میگفت خدایا به خودت میسپارم .
منم به خودت سپردم
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
@montazer_shahadat313
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→