.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_بیست_هشتم (بخشچهارم)
.
صبح با صدای پچ پچای مامان از خواب بلند شدم چشمم جایی رو نمیدید و تار میدیدم .
روی تخت نشستم سردرد شدیدی داشتم ؛ کمی چشمانم را مالیدم و از جایم بلند شدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم .
نگاهی به خودم در آینه انداختم چشمانم از شدت گریه پُف کرده بود .
شیر آب را باز کردم و صورتم را شستم و به طرف اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم .
حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم حتی امروز دانشگاهم نرفتم .
تقه ای به در خورد به سمت چپ برگشتم که در اتاق باز شد و بعدشم صدای مامان : همتا ؛ همتا بلند شو مامان بابات برای ساعت ۴ وقت محضر گرفته .
بغض راه گلوم رو بست مامان انگار از چیزی خبر نداره انگار خبر مرگ منو اوردن اگر مخالفت کنم بابا نمیزاره برم دانشگاه ، خدا ازت نگذره احسان.
از جایم بلند شدم : ساعت چنده؟
مامان لبخند غمگینی زد و گفت : ساعت یکِ.
پوفی کردم و از جایم بلند شدم : میرم حموم .
باشه ای گفت و از اتاق خارج شد .
بعد از اینکه دوش گرفتم جلوی آیینه نشستم و مشغول خشک کردن موهایم شدم .
از اتفاقی که قراره تا سه ساعت دیگه برام بیوفته میترسیدم. سه ساعت دیگه بدبختیه من شروع میشه ..
به طرف کمد رفتم و مانتوی مشکیو روسری را هم برداشتم .
نگاهی به ساعت انداختم . ساعت ۳بود چرا انقدر زود میگذره ؛
لباس هایم را بر تن کردم و چادر مشکی ام را برداشتم و به پذیرایی رفتم .
مامان همانطور که هانا را حاضر میکرد نگاهی به من انداخت و با بغض گفت : میخوای آبرومونو ببری؟؟ چرا اینکاراتو میکنی همتا قبول حاضر نیستی ازدواج کنی اما این صیغست میتونی بعدش بگی ما بهم نمیخوریم بزار یه چند روز بابات آروم بشه خودم باهاش حرف میزنم .
_لباسه دیگه متوجه نمیشم میگید حاضرشو الانم حاضر شدم .
_ای خداااا چه بیچارگیهه همتا ، جان من یه امروزو حرف گوش کن بخدا خسته شدم از این لجبازیای تو و بابات .
پوفی میکنم و به اتاقم میروم و لباسم را عوض میکنم و دوباره برمیگردم پذیرایی.
نیم ساعت بابا میاد و حاضر میشود هنوزم با من سر سنگینه و جوابمو نمیده .
منم دیگه برام مهم نیست، سوار ماشین میشویم و به سمت محضر راه می افتیم .
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
@montazer_shahadat313
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→