.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_بیست_هشتم (بخشششم)
.
احسانم هر از گاهی نگاهی به من می انداخت بلااخره طاقت نیاورد و پرسید : همتا جان خوبی؟
با همان صدای گرفته میگویم : نه خوب نیستم که چییییی؟؟
سکوت میکند و تا خود خانه حرفی نمیزند .
*
چهار روزی بود که عقد کردیم و من از اون روز عقد احسانو ندیدم تا اینکه امروز زن عمو زنگ زد و گفت که تو و خانواده خودمو دعوت کردم عصری که احسان از سر کار اومد میفرستم بیاد دنبالت .
اصلا حوصله نداشتم هر چی به مامان گفتم بگو حالش بد نگفت و بدتر گفت باشه میادش .
مجبوری لباسی که مامان گفته بودو پوشیدم .
چادرم را برداشتم و منتظر ماندم تا آقا احسان تشریف بیاره .
نزدیکای ساعت ۶ بود که تلفنم زنگ خورد و اسم آقای فرهمند روش نقش بست .
تلفن رو قطع کردم و با صدای بلند گفتم : من رفتم .
مامان تا جلوی در اومد و نصحیت کرد که چیزی نگی و کاری نکنی .
گوشم از این حرفا پر بود .
در حیاط رو باز کردم که احسان از ماشین پیاده شد موهایش بهم ریخته و لباساش خاکی بود .
نیشخندی زدم و نزدیک شدم که بلند گفت : سلام .
زیر لب سلام کردم و سوار ماشین شدم .
خاکهای لباسش را تکاند و بسم اللهی گفت و راه افتاد .
_خوبی ؟
نگاهی به خیابان ها انداختم : مچکر .
روبه روی ساختمان عمو نگه داشت .
از ماشین پیاده شدم .
ماشین رو پارک کرد و از ماشین پیاده شد لباساش خیلی خاکی بود ؛ به طرف من آمد .
کلید را از جیب شلوارش در آورد و در را باز کرد قصد کردم وارد خانه شوم که صدای مردی را از پشت شنیدم : به به ؛ مرغای عاشق و ببین .
هر دو با هم برگشتیم .
احسان قهقهه ای زد و دستش را دراز کرد : سلام دایی حیدر احوالتون چطوره؟
کنجکاو نگاهی به احسان می اندازم متوجه نگاهم میشود و لبخندی میزند : داییمه .
بعد روبه دایی میگوید : ایشونم همتا خانوم نامزدمه .
_ماشاءالله احسنت به این انتخابت خوشم میاد به داییت رفتیااا.
احسان لبخندی میزند و با دست اشاره میکند به داخل : بفرمایید
دایی وارد خانه میشود بعد هم بعدشم احسان .
تک و توکی از فامیلای زن عمو رو میشناسم.
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
@montazer_shahadat313
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→