.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_بیست_هشتم(بخشهفتم)
.
وارد پذیرایی که میشوم زن عمو به سمتم می آید و در آغوشممیکشد .
نگاهی به احسان می اندازد : تو چرا انقدر خاکی؟؟؟ بیا برو لباساتو عوض کن سریع بیا خاکبازی مگه میکنی .
احسان خنده ای میکند : اول بزارین سلام و علیککنم .
و بعد به سمت جمع میرود و با صدای بلند میگوید : سلام .
صدای همهمه و خنده بلند میشود همراه زن عمو به سمت مبل ها میروم و تکتک به اقوام زن عمو سلاممیکنم .
قصد میکنم روی مبل بنشینم که زن عمو زیر گوشم زمزمه میکند : بلندشو با احسان برو چادرتو عوض کن بیا .
_راحتمم.
_ما ناراحتیم ، و بعد چشمکی میزند و برای پذیرایی بلند میشود ..
همراه احسان به اتاقش میروم .
ست اسپرت سفیدش را به تن میکند .
نگاهی به من می اندازد : چرا چادرتو عوض نمیکنی؟
_دوس ندارم همینطوری راحتم .
دستی به محاسنش میکشد و به سمت من می آید دستش را دراز میکند و کش چادرم را شل میکند : نداشتیم دیگه ، دختر خوبی باش همتا خانم .
از لحنش خنده ام میگیرد اما سعی میکنم اخم میکنم : شما همیشه عادت دارید از اتفاقا چشم پوشی کنید ؟
لبخندی به رویم میزند : به قول هانا نچ .
_پس این رفتاراتون و..
نمیگذارد حرفم را ادامه بدهم که میگوید : ما الان نامزدیم همتا میخوای باور کن میخوای نکن اما باید باور کنی چون حالا من همه چیزتم من باید مراقبت باشم .
_من به مراقبت کسی احتیاج ندارم .
چادر رنگی را به دستم میدهد : تو تصمیم نمیگیری ، حالام پاشو چادرتو سرت کن بریم بیرون همه منتظرمونن .
چادرم را عوض میکنم و همراه احسان به پذیرایی میروم و کنار عمو مینشینم .
تو این جمع فقط با عمو راحتم .
قصد میکنم برای کمک به زن عمو بلند شوم که خاله ی احسان میگوید : شما کجا ؟ عروس که کار نمیکنه بشین ما هستیم .
لبخندی میزنم که عمو دستش را دور شانه ام می اندازد و سرم را میبوسد .
کاش میتونستم به عمو بگم که بابا برای من چه خوابایی دیده .
با صدای زن عمو همه به سمت میز شام میرویم .
جای خالی کنار فاطمه میبینم و به سمت آن میروم میخواهم بشینم که زن عمو میگوید : همتا جان کنار احسانم جا هست بشین اونجا.
نگاهی به جمع می اندازم امشب همه رفتارام زیر زره بینه .
کنار احسان مینشینم .
زیاد باهاش راحت نیستم بیشتر یه حس تنفر دارم نسبت بهش اما باید مجبوری تحملش کنم .
_آب میخوری ؟
نگاهی به احسان می اندازم : خیر .
لبخندی میزند و ظرف سالاد را برمیدارد : سالاد میخوری؟
پوفی میکنم و زیر گوشش زمزمه میکنم : ممنون میشم انقدر نگید اینو میخوری یا اونو ، زشته .
نگاهی به چشمانم می اندازد ضربان قلبم بالا میرود تاب نمی آورم سرم را پایین می اندازم دستم را روی قلبم میگذارم چته فقط یه نگاه بود چرا انقدر بی جنبه بازی در میاری از خودت ...
بعد از خوردن غذا برای عوض کردن چادرم به اتاق احسان پناه بردم .
در اتاق را بستم و دستم را روی قلبم گذاشتم .
استرس شدیدی داشتم .
بغضم شکست و همانجا پشت در نشستم و گریه کردم خسته بودم از اینکه به زور ازدواج کردم .
تو این چند روز کسی از گل نازکتر بهم میگفت میزدم زیر گریه به قول مامان خیلی دل نازک شدم .
سرم را روی زانوهایم گذاشتم صدای خداحافظی ها میومد .
اشکانم را پاک کردم و به سمت چادرم رفتم دوست نداشتم برم بیرون اما مجبور بودم .
وقتی مطمئن شدم چشمانم دیگه قرمز نیست وسایلم را جمع کردم و از اتاق خارج میشوم .
قصد میکنم وارد آشپزخانه شوم که با صدای خاله ی احسان همانجا می ایستم .
_تو دیوونه ای قحطی دختر بود رفتی اینو گرفتی همش خودشو میگیره ، مگه ندیدی سر میز به زور کنار احسان نشست حیف احسان که کسی مثل این شده زنش ؛ چقدر بهت گفتم از فامیل زن نگیر براش .
قطره اشکی روی گونه ام سرازیر شد .
حالم داشت بهم میخورد .
وارد آشپزخانه شدم بدون اینکه نگاهی به خاله مژگان کنم روبه زن عمو گفتم : اگر اجازه بدید من دیگه برم بیشتر از این مزاحمتون نشم .
بعد نگاهی به خاله مژگان انداختم که معلوم بود به زور داره لبخند میزنه .
_این چه حرفیه عزی دلم بزار بگم احسان بیاد .
لبخندی زدم که زن عمو دستم را گرفت و به سمت پذیرایی رفت .
_احسان همتا میخواد بره خونه بیا ببرش.
احسان نگاهی به من انداخت : چشم .
بعد رو به من گفت : بریم ؟
سرسم را را تکان دادم .
بعد از خداحافظی از همه سوار ماشین شدم .
_خوش گذشت بهت؟
_بله ممنون .
خواهش میکنمی گفت و تا خود خونه سکوت کرد .
چشمانٺ چہ جادو و جبلے بلد بود...
آݩ را نمی دانم
اما این را خوب مےدانم
ڪہ پس از آن نگاه
این دل براے ڪسے جز تو ویران نشد...
چہ معجزه اے داشٺ چشمانٺ
ڪہ این گونہ ویرانم ساخٺ
#فاطمهصادقی
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
@montazer_shahadat313
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→