. 🍃 . با سر سلامی به نگهبان دانشگاه کردم سوز هوا پوست رو میسوزوند و تا مغز استخون پیش روی میکرد ‌. یک هفته ای از اون اتفاق میگذشت و جوری خودمو مشغول کرده بودم تا کمتر به احسان فکر کنم حتی جمعه هم خونه خان جون نرفتم هانا میگفت احسان خیلی ناراحت بود و شکسته شده بود . باید فراموش میشد از اول اشتباه بود ... وارد ساختمون دانشکده شدم فوری رفتم سر کلاس و سر جایم نشستم . بعد از چند دقیقه پسر جوانی وارد کلاس شد چهرش برام آشنا بود . نگاهی به جمعیت انداخت و عینکش را در آورد از دیدنش شوکه شدم این اینجا چیکار میکرد ‌مگه استاد دانشگاهه؟؟ نگاهش را از جمعیت گرفت : سلام ارسلانی هستم استاد این درس ... خیلی خوشوقتم از ملاقات تک تکتون و خیلی مفتخرم از ملاقات کسانی که این رشته رو انتخاب کردن برای ادامه‌ی تحصیل ... خیلی خب بعد از حضور و غیاب میریم سر درسمون ‌.. _آقای قاضیان ‌! پسری از ته کلاس بلند شد : بله استاد . لبخندی زد و تک به تک اسامی بعدی رو میخوند تا رسید به اسم من . _خانم فرهمند ؟ ایستادم سرش را بلند کرد با دیدن من تعجب کرد . _بله ... سری تکان داد و دوباره بین جمعیت چشم چرخوند : خیلی خب بریم سر درسمون ... با دقت گوش میکردم و جاهایی که لازم بود یادداشت میکردم . بعد از کلاس خسته نباشید کوتاهی گفتم و از کلاس خارج شدم ‌و راه خونه رو در پیش گرفتم ... سر خیابون که رسیدم فاطمه رو کنار اسما دیدم لبخندی زدم و به سمتشان رفتم و سلام کردم . اسما خواهرانه در آغوشم کشید ، فاطمه نگاهی به من انداخت : سلام خوش میگذره بهتون . از تیکش خوشم نیومد و لبخند غمگینی زدم : ممنونم . _خوشم میاد به روی خودت نمیاری میدونی چه بلایی سر داداشمم اوردی میدونی چند روز سرکار نرفته میدونی چقدر شکسته شده ‌.‌ اون عاشقت بود همتااا نه باید زود قضاوت میکردییییی . پوفی کردم : من فراموششون کردممم انقدر از حالشون برام نگووووو فاطمه حال من بدتر از اون بود اما الان نیست چون از اول اشتباه بودد . مطمئن بودم اگر میموندم این بحث ادامه داشت برای همین زود خداحافظی کردم و وارد خانه شدم . بعد از تعویض لباسام دراز کشیدم و خوابیدم . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز °•❀ @chaadorihhaaa ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→