.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_سی_یکم
#عطریاس
.
با سر سلامی به نگهبان دانشگاه کردم سوز هوا پوست رو میسوزوند و تا مغز استخون پیش روی میکرد .
یک هفته ای از اون اتفاق میگذشت و جوری خودمو مشغول کرده بودم تا کمتر به احسان فکر کنم حتی جمعه هم خونه خان جون نرفتم هانا میگفت احسان خیلی ناراحت بود و شکسته شده بود .
باید فراموش میشد از اول اشتباه بود ...
وارد ساختمون دانشکده شدم فوری رفتم سر کلاس و سر جایم نشستم .
بعد از چند دقیقه پسر جوانی وارد کلاس شد چهرش برام آشنا بود .
نگاهی به جمعیت انداخت و عینکش را در آورد از دیدنش شوکه شدم این اینجا چیکار میکرد مگه استاد دانشگاهه؟؟
نگاهش را از جمعیت گرفت : سلام ارسلانی هستم استاد این درس ...
خیلی خوشوقتم از ملاقات تک تکتون و خیلی مفتخرم از ملاقات کسانی که این رشته رو انتخاب کردن برای ادامهی تحصیل ...
خیلی خب بعد از حضور و غیاب میریم سر درسمون ..
_آقای قاضیان !
پسری از ته کلاس بلند شد : بله استاد .
لبخندی زد و تک به تک اسامی بعدی رو میخوند تا رسید به اسم من .
_خانم فرهمند ؟
ایستادم سرش را بلند کرد با دیدن من تعجب کرد .
_بله ...
سری تکان داد و دوباره بین جمعیت چشم چرخوند : خیلی خب بریم سر درسمون ...
با دقت گوش میکردم و جاهایی که لازم بود یادداشت میکردم .
بعد از کلاس خسته نباشید کوتاهی گفتم و از کلاس خارج شدم و راه خونه رو در پیش گرفتم ...
سر خیابون که رسیدم فاطمه رو کنار اسما دیدم لبخندی زدم و به سمتشان رفتم و سلام کردم .
اسما خواهرانه در آغوشم کشید ، فاطمه نگاهی به من انداخت : سلام خوش میگذره بهتون .
از تیکش خوشم نیومد و لبخند غمگینی زدم : ممنونم .
_خوشم میاد به روی خودت نمیاری میدونی چه بلایی سر داداشمم اوردی میدونی چند روز سرکار نرفته میدونی چقدر شکسته شده . اون عاشقت بود همتااا نه باید زود قضاوت میکردییییی .
پوفی کردم : من فراموششون کردممم انقدر از حالشون برام نگووووو فاطمه حال من بدتر از اون بود اما الان نیست چون از اول اشتباه بودد .
مطمئن بودم اگر میموندم این بحث ادامه داشت برای همین زود خداحافظی کردم و وارد خانه شدم .
بعد از تعویض لباسام دراز کشیدم و خوابیدم
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
°•❀
@chaadorihhaaa
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→