#رفیق_خوشبخت_ما
#پارت_هفتم
آن شب خیلی هوا سرد بود و دو نفر بودیم. رفتیم از زیر برف ها چوب پیدا کردیم و داخل یک ظرف حلبی آتش روشن کردیم که گرم شویم.
حدود ۱۰ دقیقه ای طول نکشید که دیدم یک
نفر به سمت ما می آمد.
آمد. گفتم احتمالا از نیرو های کومله است.
آمــاده بودیم که شلیک کنیم، ناگهان دیــدم گفت: 《السلام
علیک یا اباعبداالله حسین(ﷺ)》 با یک تیپا به من گفت: 《شما سر آتش نشستید و دشمن را نمی بینید؛ اما دشمن شما را میبیند،
می خواهید پادگانی را به آتش بکشید؟! بعد گفت: 《فــردا بیا
دفتر فرماندهی.》
فکر کردم حتمامیخواهد ما را اذیت کند؛اما خیلی مرد مظلوم
و خبره و اهل کاری بود. وقتی رفتم دفتر ایشان، گفت: 《چند
روز مانده به مرخصی شما؟》گفتم: 《۱۰ روز.》 گفت: 《۲۵ روز برو
مرخصی.》 این شد که من به بچه می گفتم:《خدا خدا کنید
سرهنگ بزند توی گوش شما. اگر سرهنگ سلیمانی بزند توی
گوش شما، خدا به شما کمک میکند.》
🗣عباس افزون، همرزم شهید