_همـتااا ، بلنـد شو مدرست دیر شد ، فاطمه و دنیا زیر پاشون درخت سبز شد ... چشمانم را باز میڪنم و روی تخت مینشینم : سلام . مامان همانطور ڪه دست به ڪمر شدهـ است میگوید : علیڪ سلام ، دیرت شده ،بلند شو حاضر شو تا من لقمه برات میگیرم . چشمی میگویم و بلند میشوم به دست و صورتم آبی میزنم ، و برمیگردم داخـل اتاق ، نگاهی به هانا می اندازم ڪه غرق خواب است لبخندی میزنم و یونی فرم مدرسه ام را میپوشم ، روبه روی آینه می ایستم و مغنعه ام را درست میڪنم .. ڪوله ام را برمیدارم و از اتاق خارج میشوم ... مامان همانطور ڪه جلود در ایستاده است میگوید : بیا اینو تو راه بخور ضعف نڪنی .. ڪتانی هایم را به پا میڪنم و گونه اش را میبوسم ،،بعد از خداحافظی از مادرم از خانه خارج میشوم . فاطمه و دنیا نگاهی به من می اندازند : سلام همزمان با هم جواب میدهند : علیڪ سلام . بیا بریم دیر شد . در حیاط را میبندم و سه تایی به سمت مدرسه حرڪت میڪنیم ... زنگ تعطیلی میخورد ، ڪوله ام را برمیدارم و از ڪلاس خارج میشوم قصد میڪنم از پله ها پایین بیایم ڪه ساناز جلویم را میگیرد چشمانم را برایش ریز میڪنم : گفته بودم نمیخوام ببینمت ... میخندد : اره عشقم گفتی اما منم بهت در مورد اون عڪسا توضیح دادم ها. دستم را روی شانه اش میگذارم : اره پیامتو دیدم اما من هیچ وقت این چرت و پرتایی ڪه گفتی رو باور نمیڪنم ، من ضعیف نیستم ڪه گول این حرفاتو بخورم ، پینوڪیو زیاد میبینی ! بلافاصله بعد از حرفم از ڪنارش رد میشوم جلوی در مدرسه فاطمه و دنیا را میبینم ، به طرفم می آیند ‌: دیر ڪردی بریم ! سرم را به نشانه ے مثبت تڪان میدهم و از مدرسه خارج می شویم .. در طول مسیر همش به حرفای ساناز فڪر میڪردم اما مطمئن بودم خدا هوامو دارهـ ..و این برای من ڪافی بود ، آرامش عجیبی داشتم . بعد از خداحافظی از بچه ها وارد خانه شدم .. ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز ┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃