#همتا_ے_مـن
#قسمت۱۹
#عطر_یاس
.
ڪتاب تستم را باز میڪنم سَرَم را بین دو دستم میگـیرم .
تقه ای به در میخورد بفرماییدی می گویم ڪه در اتاق باز می شود و خان جون لیوان به دست با یڪ بقچه وارد می شود .
قصد میڪنم بلند شوم ڪه با دست اشارهـ میڪند راحت باش .
روی تختم مینشیند و لیوان را روی میز میگذارد : بیا مادر این شربت بهار نارنج و بخور ... پوست و استخون شدے باید دوبارهـ بادت ڪنم .
میخندم : دستتون طلا خان جون ، دعام ڪنید موفق بشم هم تو درس هم تو ...
ڪمی مڪث میڪنم ڪه خان جون میگوید : تو ایمان !؟
سرم را تڪان میدهم ڪه با دست اشارهـ میڪند روی تخت بنشینم از روی صندلی بلند می شوم و ڪنارش مینشینم ، دستم را می گیرد : دخترم ، خدا خودش ڪمڪت میڪنه . نگـران نباش بالام جان ...
اون بالایی خیلی مہربـــونه ....
سرم را تڪان میدهم ڪه بقچه را برمیدارد گرهـ اش را باز میڪند چادر رنگی با گل هاے صورتی و آبی را بیرون میڪشد و روی پاهایش میگذارد و جانماز بزرگی ڪه دقیقا ست چادر است را هم روی پاهایش میگذارد .
ذوق زدهـ نگاهش میڪنم : خان جون اینا مالِ منن!؟؟؟
چادر و جانماز را به سمتم می گیرد : اره بالام جان ، اینارو دوسال پیش خریدم ڪه بدم بہت اما فهمیدم ڪه داری مجبوری چادر سَرت میڪنی برای همین نگهداشـتـم تا خودت چادری بشی .
شرمگین سَرَم را پایین می اندازم : خیلی شرمندم خان جون ، شرمندهـ شہـدا و اهل بیت .
دستم را فشار میدهـد : هنوزم دیر نشدهـ مادر ، الانم تو اونارو داری خوشحـال میڪنی ..
چادر و جانماز را از دستش می گیرم و گونه اش را محڪم میبوسم : آی آنام چقدر مزهـ داد هاااا!
لپم را میڪشد : بخور شربتتو .
چشمی میگویم ڪه یاعلی می گوید و از جایش بلند میشود و از اتاق خارج می شود....
شربتم را میخورم ، و مشغول تست زدن می شوم و با دیدن چادر و سجادهـ ام ذوق میڪنم ..
حرفاے خان جون به دلم نشســـــت ...
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠
#امام_رضــــا🤍
💠
#امام_زمـــان💚
💠
#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃