#همتا_ے_مـن
#قسمت29
نگاهی به ساعت انداختم ساعت ۱۱بود حتما تا الان مامان و بابا کلی بهم زنگ زدن ، وای خـداا.
احسان نگاهی به من نی اندازد و نزدیڪم می شود: چیزی شده!؟
بی حوصله می گویم : گوشیمم تو کوله ام بوده می ترسم مامان و بابام نگرانم بشن که شدن.
گوشی اش را از جیبش در می آورد و به سمتم می گیرد : بیا زنگ بزن به عمو بگو .
تشڪر میڪنم شماره بابا را می گیرم ، بعد از چند بوق جواب میدهد.
_الو
با صدایی بغض آلود میگویم : سلام بابا جون همتام .
با صدایی که نگرانی و خشم قاطیش شدست میگوید : سلام کجایی تو دختر ما مردیمو زنده شدیم .
_ببخشید بابا جون میشه بیاید بیمارستان !
_بیمارسـتان برای چی ، چیشدهههه همتا !
_از دانشگاه برمیگشتم یه چند نفر مزاحمم شدن آقاے ارسلانی با اونا درگیر شدن و چاقو خوردن .
پدرم یا حسینی گفت : باشه بابا آروم باش ، آدرسو اسم ام اس کن .
چشمی گفتم و خداحافظی ڪردم .
گوشی را به احسان دادم و تشڪر ڪردم ، نگاهی به عمو ناصر انداختم : من شرمندم واقعا ، ببخشید!
عمو ناصر نگاهی به صورتم انداخت و گفت : اشڪال نداره دخترم ، هر ڪس دیگم بود این ڪارو میڪرد .
بعدشم امیر ما عادت داره ، یا چاقو میخوره یا تیر .
لبخندی زدم .
پرستار در اتاق را باز ڪرد و لبخندی به خاله لیلا زد و گفت : به هوش اومدن میتونید برید ببینیدشون، فقط
سریعتر ...
خاله لیلا تشڪر ڪرد و به سمت اتاق رفت اسما و عمو و هم پشت سرش رفتند.
_نمیرید تو!؟
نفس عمیقی ڪشیدم : بابا اومد میام .
باشه ای گفت و به طرف اتاق رفت و وارد شد .
نگاهی به راهرو بیمارستان انداختم با دیدن بابا بلند شدم و صدایش ڪردم با دیدن من به سمتم آمد : خوبی!چیزیت نشده !؟
لبخندی میزنم : من خوبم بابا جون .
_ناصر و احسان کجان !؟
با دست به در اتاق اشاره می ڪنم : رفتن داخل .
آهانی می گوید : بیا بریم ماهم .
باشه ای میگویم و همراه بابا وارد اتاق می شوم .
احسان مشغول ور رفتن با امیر بود امیر با دیدن ما قصد ڪرد بلند شود ڪه بابا به طرفش رفت : نه پسرم نمیخواد راحت باش .
بابا پیشانی امیر را بوسید و ازش تشڪر ڪرد .
چادرک را در دستم گرفتم و به طرفشان رفتم : س سلام .
سر به زیر جواب سلاممو داد .
و مشغول احوالپرسی با بابا شدش .
تقه ای به در خورد و پرستاری وارد اتاق شد : مریض باید استراحت ڪنه .
خالع لیلا پیشانی امیر را بوسید و گفت : ما بیرونیم مادر .
امیر لبخند مهربانی زد و گفت : چیزی نیست مادر برین خونه استراحت ڪنید .
قصد میڪنم از اتاق خارج شوم ڪه ناخودآگاه می گویم : ممنونم اگر شما نبودید معلوم نبود چه اتفاقی می افتاد...
سرش را پایین انداخت : هر ڪسی جای من بود اینڪارو میڪرد .
_به هر حال ممنونم .
و بلافاصله از اتاق خارج شدم بابا مشغول خداحافظی بود نگاهی به صورتم انداخت : بریم.
بی رمق گفتم : بله .
از همه خداحافظی ڪردم و به سمت ماشین بابا حرڪت ڪردم ...
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠
#امام_رضــــا🤍
💠
#امام_زمـــان💚
💠
#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃