نگاهی به ساعت انداختم ساعت ۱۱بود حتما تا الان مامان و بابا کلی بهم زنگ زدن ، وای خـداا. احسان نگاهی به من نی اندازد و نزدیڪم می شود: چیزی شده!؟ بی حوصله می گویم : گوشیمم تو کوله ام بوده می ترسم مامان و بابام نگرانم بشن که شدن. گوشی اش را از جیبش در می آورد و به سمتم می گیرد : بیا زنگ بزن به عمو بگو . تشڪر میڪنم شماره بابا را می گیرم ، بعد از چند بوق جواب می‌دهد. _الو ‌با صدایی بغض آلود میگویم : سلام بابا جون همتام . با صدایی که نگرانی و خشم قاطیش شدست میگوید : سلام کجایی تو دختر ما مردیمو زنده شدیم . _ببخشید بابا جون میشه بیاید بیمارستان ! _‌بیمارسـتان برای چی ، چیشدهههه همتا ! _از دانشگاه برمیگشتم یه چند نفر مزاحمم شدن آقاے ارسلانی با اونا درگیر شدن و چاقو خوردن . پدرم یا حسینی گفت : باشه بابا آروم باش ، آدرسو اسم ام اس کن . چشمی گفتم و خداحافظی ڪردم . گوشی را به احسان دادم و تشڪر ڪردم ، نگاهی به عمو ناصر انداختم : من شرمندم واقعا ، ببخشید! عمو ناصر نگاهی به صورتم انداخت و گفت : اشڪال نداره دخترم ، هر ڪس دیگم بود این ڪارو میڪرد ‌. بعدشم امیر ما عادت داره ، یا چاقو میخوره یا تیر . لبخندی زدم . پرستار در اتاق را باز ڪرد و لبخندی به خاله لیلا زد و گفت : به هوش اومدن میتونید برید ببینیدشون،‌ فقط سریعتر ... خاله لیلا تشڪر ڪرد و به سمت اتاق رفت اسما و عمو و هم پشت سرش رفتند. _نمیرید تو!؟ نفس عمیقی ڪشیدم : بابا اومد میام . باشه ای گفت و به طرف اتاق رفت و وارد شد . نگاهی به راهرو بیمارستان انداختم با دیدن بابا بلند شدم و صدایش ڪردم با دیدن من به سمتم آمد : خوبی!چیزیت نشده !؟ لبخندی میزنم : من خوبم بابا جون . _ناصر و احسان کجان !؟ با دست به در اتاق اشاره می ڪنم : رفتن داخل . آهانی می گوید : بیا بریم ماهم . باشه ای میگویم و همراه بابا وارد اتاق می شوم . احسان مشغول ور رفتن با امیر بود ‌ امیر با دیدن ما قصد ڪرد بلند شود ڪه بابا به طرفش رفت : نه پسرم نمیخواد راحت باش . بابا پیشانی امیر را بوسید و ازش تشڪر ڪرد . چادرک را در دستم گرفتم و به طرفشان رفتم : س سلام . سر به زیر جواب سلاممو داد . و مشغول احوالپرسی با بابا شدش . تقه ای به در خورد و پرستاری وارد اتاق شد : مریض باید استراحت ڪنه . خالع لیلا پیشانی امیر را بوسید و گفت : ما بیرونیم مادر . امیر لبخند مهربانی زد و گفت : چیزی نیست مادر برین خونه استراحت ڪنید . قصد میڪنم از اتاق خارج شوم ڪه ناخودآگاه می گویم : ممنونم اگر شما نبودید معلوم نبود چه اتفاقی می افتاد... سرش را پایین انداخت : هر ڪسی جای من بود اینڪارو میڪرد . _به هر حال ممنونم . و بلافاصله از اتاق خارج شدم بابا مشغول خداحافظی بود نگاهی به صورتم انداخت : بریم. بی رمق گفتم : بله . از همه خداحافظی ڪردم و به سمت ماشین بابا حرڪت ڪردم ... . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز ┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃