دم دمای صبح با صدای اذان بلند شدم ، لبخندی کنج لبم نشست نگاهی به هانا انداختم از روی تخت بلند شدم و پتو را رویش انداختم ڪمی تڪان خورد اما بیدار نشد . به طرف سرویس بهداشتی رفتم و وضو گرفتم با دیدن مادر و پدرم لبخندی زدم پدرم عبایش را روی شانه هایش انداخته بود و مادرم پشتش نماز میخواند ، به اتاق رفتم و جانماز و چادرم را برداشتم و به پذیرایی برگشتم و پشت مادرم ایستادم و الله اڪبری گفتم ، چه زیبا بود ، حتی اگرم نتونی برای نماز جماعت به مسجد بری میتونی تو خونت با خانوادت نماز جماعت بخونـی ، لبخندی زدم و دلم را به دست خدا دادم، خدایی ڪه مرا ریحانه ے خلقتش نامیده و از هر رفیقی به من نزدیڪه ، تو خونه ے ما همیشه بحث خدا بود اما من تا حالا این همه دقیق به نعمتاش پی نبرده بودم ، ... احساس غرور میڪنم ڪه خدارو دارم خدایی ڪه مهربانتر از حد تصورمِ ، یاد جمله عمو علی می افتم ڪه می گفت : با خدا باش و پادشاهی ڪن . و من این پادشاه را دوست دارم پادشاه قلب بی قرارم .. ڪه هر لحظه با شنیدن آیه های قرآن جنون میگیرد . سلام نماز را میدهم ڪه مامان نگاهی به من می اندازد و لبخندی می زند : ڪی اومدی ! _دقیقا از اول نماز جماعت . پدرم به سمتم برمیگردد و دست میدهد و قبول حقی میگوید . ڪتاب دعا را باز میڪنم و دعاے عہد را میخوانم ، دعایی ڪه برای چہل روز نیت ڪردم بخونم تا لیاقت پیدا ڪنم و یڪی از نوڪرا و سربازاے آقا باشم . گرچه نالایقم اما امیدم به خداست . بعد از خواندن نماز به اتاقم می روم و روی تخت دراز میڪشم ، و چشمانم را میبندم . با تکان های مامان از خواب بلند می شوم و نگاهش میڪنم : سلام . _‌علیڪ سلام بلند شو مگه دانشگاه نمیرے! روی تخت می نشینم و موهایم را ڪنار می زنم : دارم . _بلند شو پس ، یه صبحانه بهت بدم ضعف نڪنی . همانطور ڪه دستم را ماساژ میدهم بلند میشوم و به سمت سرویس بهداشتی می روم و دست و صورتم را میشورم . به طرف میز صبحانه می روم با دیدن هانا به سمتش می روم لپش را محڪم میڪشم ، لیوان شیر را از جلوی دهانش ڪنار میڪشد و با اعصبانیت می گوید : دیوووونه . نگاهی به دور دهانش می اندازم ڪه شیری شده است و بلند میخندم . حرصش می گیرد و چشمانش را ریز میڪند . طاقت نمی آورم و لپش را بار دیگر میڪشم ڪه جیغ بنفشی میڪشد . نان تست را بر میدارم و رویش ڪره و مربا میریزم و داخل دهانم می گذارم. چند لقمه ای میخورم و برای حاضر شدن به اتاق برمی گردم ، بُرس را بر میدارم و موهای بلندم را شانه میزنم برای اینڪه گرمم نشه ، موهایم کمی بالا میبندم و شروع به بافتن میڪنم . مقنعه ام را برمی‌دارم و سرم میڪنم چادر عربی ام را هم به همراه ڪوله ے جدیدم برمیدارم . همانطور ڪه از اتاق خارج میشدم بلند گفتم : مامان خداحافظ. _مراقب باش همتا . چشمی میگویم و بعد از به پا ڪردن ڪفش هایم به سمت خیابان می روم و سوار تاڪسی میشوم . روبه روی دانشگاه نگه می دارد ڪرایه را حساب میڪنم و پیاده می شوم . با قدم های سریع به سمت ڪلاسم می روم ، سروصداے بچه ها نشان از نیامدن استاد میداد وارد ڪلاس شدم و به سمت صندلی ام حرڪت ڪردم رویش نشستم . ملیڪا یڪی از بچه هاے شَر دانشگاه ڪه چند بارم اخراج شده بود به سمتم آمد لبخندی زدم و جزوه هایم را از ڪوله ام در آوردم ڪنارم نشست ، جزوه هایم را به سمتش گرفتم : بیا عزیزم اینم جزوه هام . همانطور ڪه می خندید گفت : فڪر ڪردی برای جزوه ها اومدم . _خب اره دیگه ، چون تو اڪثر اوقات سراغ جزوه میای. همانطور ڪه میخندید گفت : نخیر اومدم بگم چقدر چادر بهت میاد دختر . از حرفش جا خوردم ، اما ذوق زده نگاهی بهش انداختم و گفتم : واقعا!؟ سرش را به نشانه مثبت تڪان داد . لبخند دیگری زدم . خیلیا بهم گفتن چقدر چادر بهت میاد ،اما اینڪه ملیڪا بهم بگه جای تعجب داشت آخه اون از دخترای چادرے بدش میومد ، یه بار ازش پرسیدم چرا بدت میاد ! گفت ڪه نه همشون بعضیاشون واقعا مهربونن و دلنشین اما بعضیاشون با ڪلی آرایش میان بیرون و برای جلب توجه هر ڪاری میکنن* . بعد برای ما میگن ، خب دلم میشڪنه همتا ماهم دل داریم . منم این حسو تجربه ڪرده بودم واقعا سخته خیلی سخت ... | *منظورم بعضی عزیزان بود | ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز ┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃