🖋گزیده‌ای از کتاب 📝🖇 به شازده پسر قرتی معاویه که برای یلّلی‌تلّلی به منطقۀ خوش‌ آب‌وهوای حوران در اطراف دمشق رفته بود خبردادن اگر پیاله به دست داری زمین بگذارد و خیلی زود خودت رو به کاخ سبز برسون که بابات نفس‌های آخرش رو می‌کشه ! یزید که خوش گذرونی های خودش رفته بود وقتی خبر بدحالی معاویه به گوشش رسید به‌جای خودش رو جلدی برسونه، سلانه‌سلانه به‌طرف دمشق راه افتاد.  معاویه که فرزند سر به هوای خودش رو بهتر از هرکس دیگه‌ای می‌شناخت، واهمه داشت که نکنه پسرک بازیگوش دیر برسه و اجل، مهلتش نده تا وصیتش بهش بگه. برای همین ضحّاک، فرماندۀ محافظ‌های قصر رو صدا زد تا به اون وصیت کنه !  ضحّاک جلو آمد و بعد از ادای احترام، خم شد و گوشش رو چسبوند به دهان معاویه تا ببینه خلیفۀ رو به موت، چه وصیتی می‌خواهد بکنه ! در همین گیرودار، شیپورچی قصر به‌محض دیدن موکب همایونیِ ولیعهد توی نقاره دمید و اومدن یزید رو اعلام کرد. معاویه که پچ‌پچ‌کنان چیزی به گوش ضحاک می‌گفت به‌محض شنیدن صدای جارچی مخصوص، سرش رو برگردوند و حرفش رو قطع کرد. چشم‌های خودش رو ریز کرد و به انتهای تالار قصر دوخت و منتظر ورود یزید موند ... @Bagheria_Neighborhood_Library