بهار🌱
#پارت7 💕اوج نفرت💕 سر کلاس نشستیم، استاد شیبانی بر عکس استاد امینی مهربون و با گذشته، با لبخند به
💕اوج نفرت💕 هنوز از دانشگاه دور نشده بودیم، که گفت: _من امشب مهمون دارم، باید برم خونه باغ. مضطرب پرسیدم. _شب نمیاید? _اگه مهمون هام نرن، نه، نمی تونم بیام. کامل سمتش برگشتم. اب دهنم رو قورت دادم. _من می ترسم. دنده رو عوض کرد، از تو اینه به پشت سرش نگاه کرد. _چاره ی دیگه ای ندارم. _خب مهمون هاتون رو بیارید خونه. نیم نگاهی کرد و نفس عمیقی کشید. _مهمونم، احمدرضا و مادرشه. روی صندلی ماشین وا رفتم، ناخواسته چشم هام رو بستم. یاد روز های خوبم افتادم. به علاقه ای که بینمون ناکام مونده بود فکر کردم. ولی فقط بود، و دیگه نیست، عمو اقا دستش رو روی سرشونم گذاشت. _خوبی؟ ملتمس نگاهش کردم. _عمو آقا من می ترسم. _از چی? من به خاطر تو این خونه برات خریدم که کسی نفهمه پیش منی، چون به خونه باغ همه رفت و امد دارن. _از کابوسم می ترسم. اگه شما نباشید تا صبح نمی تونم بخوابم. کمی فکر کرد و گفت _به دوستت بگو بیاد پیشت. با تعجب گفتم. _پروانه! _آره عزیزم. _آحه شما گفتید که حق ندارم با دوستام رفت و امد کنم! _این یه بار ایراد نداره. باورم نمی شه عمو اقا این اجازه رو بهم داده. گوشیش رو برداشتم و شماره ی پروانه رو گرفتم. پروانه با تردید، که به خاطر شماره ی جدید بود جواب داد. _بله! _سلام، منم پروانه. _وای، مردم نگار، ترسیدم گفتم این شماره کیه. _ببخشید. کارت داشتم. _جانم بگو. _من امشب تنهام،میای خونه ی ما? کمی سکوت کرد و گفت: _بزار برم خونه، اگه سیاوش نباشه میام.بابام کاری نداره ولی اون گیر می ده. _پس بهم خبر می دی? _اره، اگه بیام کلی خوش میگذرونیم. تا صبح باید از زندگیت برام بگی. لبخند تلخی زدم، بیچاره نمی دونه شنیدن زندگی من حالش رو خراب می کنه. _باشه. اجازه بده بهت میگم. _تا نیم ساعت دیگه بهت جواب میدم. _دستت درد نکنه، خداحافظ. گوشی رو قطع کردم روی داشبورد گذاشتم. عمو اقا بدون معطلی گفت: _اجازه ی چی؟ اگه بهش بگم مطمعنن نمی زاره بگم. _میگه تو هم بیا خونه ی ما. _بگو نه. سکوت کردم تن صداش رو کمی عصبی کرد. _شنیدی نگار. _بله. چشم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕