بهار🌱
#‌عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت به دیوار اتاق تکیه داده بودم و به دودی که از سیگار بیرون می‌زد نگاه م
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 همراه بابا وارد حال شدم. عمه نگاهم کرد و گفت: - خوب شدی عمه؟ دست زخمیم رو پشتم پنهان کردم و گفتم: - آره، خوبم. چپ چپ به بابا نگاه کرد و گفت: - تو خجالت نمی‌کشی، فکر کردی هنوز هفت سالشه که با مشت کوبیدی تو دماغش؟ به من نگاه کرد. -ببینم دما... ساکت شد، چون هیچ اثری از ضربه توی صورتم نبود. دستم رو روی دماغم گذاشتم و آروم یه گوشه نشستم. بابا کنارم نشست و گفت: - اینجوری گفتم دست از سرم برداری، نگاش کن ببین من مشت زدم. گیر داده بودی، منم اعصابم خراب بود. چونه‌ام رو گرفت و به سمت عمه چرخوند. -ببینش. عمه اخم‌آلود نگاهم کرد. بابا گفت: - رفتم تو اتاق، دیدم دستش پر از خونه، ترسیدم. تو هم پیله شدی روم، اینجوری گفتم بری من به خودم بیام. عمه با چشم‌های متعجب نگاهم کرد و گفت: -دستش؟ کدوم دستش؟ قلبم تند تند می‌زد. -بریده دستشو. عمه رو به من گفت: - با چی؟ بابا به جای من جواب داد: - از این تیغ‌هایی که توی کیف نگار هست، می‌زنه به ابروش، داده بوده این بندازه آشغالی، این دستشو باهاش بریده. ثریا زودتر از عمه کنارم نشست. دستم رو از پشتم کشید. قصدش باز کردن گره روسری پر از لکه‌های خون نگار بود که دستم رو کشیدم و گفتم: - چیزی نیست. - خب ببینم، یه موقع اگه بخیه‌ای چیزی بخواد ببریمت دکتر. - نه بابا، بخیه چیه! خوب میشه خودش. دستم رو لای پام گذاشتم بلکه بی‌خیال شن. بابا گفت: - مصی اونو ولش کن، زخمه دیگه، خوب می‌شه. یه چیزی الان به من گفته، من همش نشستم دارم فکر می‌کنم. عمه ابرو بالا داد. -تو هم الان یه چیزی به من گفتی، من همش نشستم دارم فکر می‌کنم. اخم کرد و گفت: - میلاد با تو چیکار کرده که تو یکسره می‌گی گوه زده به زندگیم، گوه زده به زندگیم. اونی که به زندگیش گوه زده خودتی، اونی که گوه زده به زندگی بقیه خودتی. بابا به حالتی بیخیال دستش رو رها کرد و گفت: - خیلی خب بابا، اصلا من یه گوه دست و پا دار، خر، الاغ، گاو، اصلاً هرچی که تو می‌گی. دستش رو جلوی صورت عمه گرفت. - گوش بده ببین چی میگم، یادته حسن نقاش و من رفته بودیم یه جا تو یه شرکت کار پیدا کرده بودیم، بعدم اون نظر قلی اومد؟ -خب؟ - همون موقع‌ها که من راضی نبودم، می‌گفتم کار من نقاشیه، تو می‌گفتی باید بری یه شغلی پیدا بکنی که نون بیاری واسه زن و بچه‌ات. بعد حسن نقاش اومد منو برداشت برد، چه می‌دونم ... تانکر و در و دیوار اون کارخونه‌هه رو رنگ کنیم. -خوب که چی؟ رفتی یه سال اونجا کار کردی، عوضش یه قرون دوزار درآوردی، اون سال بچه‌هات حداقل نو نَوار بودن. - کاری به اون کاره ندارم، این سپیده می‌گه، اون روز که این فک و فامیلای این پسره اومده بودن اینجا، بلند شده بود رفته بود پشت بوم با این پسره حرف بزنه. عمه به من نگاه کرد. بابا گفت: -به من گوش کن، ننه بابای پسره بلند شدن رفتن تحقیق، پروانه دختر بتول برگشته به ننه پسره گفته، این نظرقلی با ما یه کینه قدیمی داره. به خودش اشاره کرد. -نه اوناها، ما... ولی من هرچی فکر می‌کنم یادم نمیاد کینه. ما با اینا سر دعوا نداشتیم، جنگ نداشتیم که کینه بیاد. چه تو محل، چه تو کار، یه مدت با حسن می‌رفتیم و می‌‌اومدیم، بعدم این یارو نظرقلی اومد با ما قاطی شد. من یادمه حسن خیلی از این خوشش نمی‌اومد، ولی حرفم نمی‌زد. ته تهش دست کج خودش بود که از توی اون شرکت انداختنش بیرون، غیر از این چیز دیگه‌ای بود؟ عمه شونه بالا داد و گفت: - من چی بگم؟