رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت352
زرین خانم دهن باز کرد و یه سخنرانی یک ساعته از انواع روشهای شوهرداری رو برام گفت.
خیلیهاش رو شنیده بودم و میدونستم، ولی شنیدنش از زبون زرین خانم هم خالی از لطف نبود.
-من به دخترهای خودم هم این چیزها رو گفتم، تو هم با اونها هیچ فرقی نداری. تمام حرفهایی که بهت زدم، از سر دلسوزی و مادرانه بود. به خاطر خودت گفتم. تو یه حجب و حیای خاصی تو نگاهت هست، چیزی که نه کتایون داشت، نه اون پریای گور به گور شده. امشب میام بهت سر میزنم، نببینم دوباره لباسهای گشاد و رنگ و رو رفته پوشیده باشیا. آرایش هم میکنی. مهیار مثل پسر نداشته منه.
- اون موقعی که مهری پشت سرهم بچهدار شده بود و نمیدوست چطوری ازشون مراقبت کنه. من بیشتر حواسم به مهیار بود و اون حواسش به مهگل. من اون موقع دختر کوچکترم دوازده سالش بود. مهیار تو بغل من بزرگ شد. وقتی که مهبد دنیا اومد، مسئولیت مهگل هم گردن من افتاد. من توی این شهر کسی رو نداشتم، مهری هم نداشت، همه کس و کارش رشت بودند، با عموش اومده بود اینجا درس بخونه...
صدای آقا پرویز که زرین خانوم رو زری صدا میکرد، باعث شد زرین خانوم حرفهاش رو نیمه کاره رها کنه و بلند بشه.
- زرین خانم، چرا گاهی بهتون میگن زرین، گاهی میگن زری؟
لبخندی زد و گفت:
- من اسمم ظریفه است. تو خونه بابام، همه بهم میگفتند زری، ولی وقتی عروسی کردم، چون پرویز تک پسر بود و باباش همه جا برای همه عروسیها طلا برده بود، سر عقد من همه میخواستند جبران کنند، این بود که من شدم پر از طلا. پرویز هم بهم گفت، تو با این موهای طلایی و این همه طلایی که بهت آویزونه، زری نیستی، زرینی. دیگه اسم زرین روم موند. حالا گاهی میگه زرین، گاهی میگه زری.
-زرین خانوم شما از روابط مهیار و پریا چیزی یادتون هست؟
لبخندی زد و گفت:
- فقط اینو بهت بگم که پریا تا تونست از مهیار استفاده کرد ولی چی شد که یه دفعه مهیار گفت پریا رو نمیخوام، من نفهمیدم. فقط یادمه خیلی به درگاه خدا التماس کردم که مهیار بیخیال پریا بشه. اصلا پریا لیاقت مهیار رو نداشت.
با صدای مجدد آقا پرویز، زری خانوم پا تند کرد و رفت.
دوباره من موندم و کلی فکر و خیال. برای شام فسنجون گذاشتم. امیدوار بودم که مهیار دوست داشته باشه.
یه کم به حرفهای زرین خانوم فکر کردم. راست میگفت، من شیراز رو پشت سر گذاشتم و الان همسر مهیارم.
پس باید برای حفظ زندگی خودم هم که شده به این مسائل اهمیت بدم. نباید اجازه می دادم مهیار به زن دیگهای فکر کنه؛ مخصوصاً اگر اون زن پریا باشه.
ناخواسته دستم سمت دماغم رفت و یاد کلمه عروسک افتاد.
در کمد لباسهام رو باز کردم. به لباسهایی که با مهگل از بازار خریده بودم، کمی نگاه کردم.
یکی از لباسها توجهم رو جلب کرد. برش داشتم. کمی نگاهش کردم. از رنگ صورتی ملایمش خوشم اومد.
یقه بازی داشت و آستینهای پفیش خیلی کوتاه بودند. از زیر سینه کمی گشاد میشد. از پشت کمی بلندتر بود و یه پاپیون سفید هم وسط یقه خورده بود. با یه شلوارک سفید رنگ، ستش کردم.
پشت میز آرایش نشستم. موهام رو شونه کردم. یه دسته کوچیک مو رو از کنار گوشم برداشتم و بافتم و مثل تل روی سرم برگردوندم و محکمش کردم.
نویسنده:
#آسیه_علیکرم
#رمان
#بهار