رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت510
یه هفته از اون روز گذشت و من سعی کردم به اون عکس لعنتی فکر نکنم.
دائم با خودم به این مسئله اشاره میکردم که اون عکس واقعی نبوده.
امروز گچ پام رو خودم و بدون اینکه به کسی بگم باز کرده بودم.
وجودش کلافم کرده بود.
مخصوصاً اینکه شکل راه رفتنم رو کند میکرد.
بابا مهدی با کلی اخم و غرغر پام رو معاینه کرد.
از نظرش مشکلی نداشتم.
شام خورده بودیم و توی سالن دور هم جمع بودیم.
-مهیار، چی شد؟ بالاخره گرفتند اینهایی رو که تهدیدت کرده بودند؟
- آره بابا، پلیس دیروز و امروز همهشون رو گرفته.
مهسان با حسرت گفت:
-پس این یعنی اینکه فردا از اینجا میرید؟
مهیار نگاهی به خواهرش کرد و جواب داد:
- سرشاخهشون مونده. اونی که ازش دستور میگرفتند، تا دستگیری اون هستیم.
به طرف مهیار چرخیدم و گفتم:
- ولی من فکر کردم فردا میریم خونه، همه چی رو جمع کردم.
-نه عزیزم، یه چند روز دیگه هم باید صبر کنیم.
اون شب توی خلوتمون خیلی به مهیار اصرار کردم که برگردیم و اون رو حرفش پافشاری میکرد که خطرناکه و رئیسشون هنوز آزاده و زخم خورده.
میگفت که تو این چند ماه اخیر کلی مدرک بر علیهشون جمع کرده و سرشاخه هم خوب میدونه که اونی که باعث دردسرش شده، مهیار بوده و توی اون باغچه چهارصد متری نمیتونه امنیت من و پسرش رو تضمین کنه.
حتی به زرین خانم و آقا پرویز هم گفته بود که چند روز دیگه به باغچه برگردند.
چارهای غیر از تسلیم در مقابل حرفهاش نداشتم.
-راستی مهیار، اسپرهام تموم شده، فردا یادت باشه که بدم برام بگیری.
با نگرانی نگاهم کرد و گفت:
-مگه چند دفعه حالت بد شده که اسپره تموم شده.
- نگران نشو، به خاطر حال من تموم نشده، شیطنت پویا بوده.
چشم غرهای به پویای خوابیده توی تخت خواب رفت و گفت:
- چرا همون موقع که بیدار بود، نگفتی؟
-آخه دعواش میکردی.
- نباید دعواش کنم؟ چیکار به این چیزها داره؟
-بچه است، کنجکاوی کرده. خودم بهش تذکر دادم. حالا هم اتفاقی نیوفتاده.
- اینقدر طرفداریش رو نکن، لوس میشه.
- اگه یکسره دعواش کنی و جدی باهاش حرف بزنی، مرد بار میاد؟ خودش فهمید که اشتباه کرده. تو بچه بودی هیچ وقت اشتباه نمیکردی؟