بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت509 ساعت از دهه گذشته بود و هر کسی مشغول کار خودش بود. مهیار تو سالن نب
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 یه هفته از اون روز گذشت و من سعی کردم به اون عکس لعنتی فکر نکنم. دائم با خودم به این مسئله اشاره می‌کردم که اون عکس واقعی نبوده. امروز گچ پام رو خودم و بدون اینکه به کسی بگم باز کرده بودم. وجودش کلافم کرده بود. مخصوصاً اینکه شکل راه رفتنم رو کند می‌کرد. بابا مهدی با کلی اخم و غرغر پام رو معاینه کرد. از نظرش مشکلی نداشتم. شام خورده بودیم و توی سالن دور هم جمع بودیم. -مهیار، چی شد؟ بالاخره گرفتند اینهایی رو که تهدیدت کرده بودند؟ - آره بابا، پلیس دیروز و امروز همه‌شون رو گرفته. مهسان با حسرت گفت: -پس این یعنی اینکه فردا از اینجا می‌رید؟ مهیار نگاهی به خواهرش کرد و جواب داد: - سرشاخه‌شون مونده. اونی که ازش دستور می‌گرفتند، تا دستگیری اون هستیم. به طرف مهیار چرخیدم و گفتم: - ولی من فکر کردم فردا می‌ریم خونه، همه چی رو جمع کردم. -نه عزیزم، یه چند روز دیگه هم باید صبر کنیم. اون شب توی خلوتمون خیلی به مهیار اصرار کردم که برگردیم و اون رو حرفش پافشاری می‌کرد که خطرناکه و رئیسشون هنوز آزاده و زخم خورده. می‌گفت که تو این چند ماه اخیر کلی مدرک بر علیه‌شون جمع کرده و سرشاخه هم خوب می‌دونه که اونی که باعث دردسرش شده، مهیار بوده و توی اون باغچه چهارصد متری نمی‌تونه امنیت من و پسرش رو تضمین کنه. حتی به زرین خانم و آقا پرویز هم گفته بود که چند روز دیگه به باغچه برگردند. چاره‌ای غیر از تسلیم در مقابل حرف‌هاش نداشتم. -راستی مهیار، اسپره‌ام تموم شده، فردا یادت باشه که بدم برام بگیری. با نگرانی نگاهم کرد و گفت: -مگه چند دفعه حالت بد شده که اسپره تموم شده. - نگران نشو، به خاطر حال من تموم نشده، شیطنت پویا بوده. چشم غره‌ای به پویای خوابیده توی تخت خواب رفت و گفت: - چرا همون موقع که بیدار بود، نگفتی؟ -آخه دعواش می‌کردی. - نباید دعواش کنم؟ چیکار به این چیزها داره؟ -بچه است، کنجکاوی کرده. خودم بهش تذکر دادم. حالا هم اتفاقی نیوفتاده. - اینقدر طرفداریش رو نکن، لوس می‌شه. - اگه یکسره دعواش کنی و جدی باهاش حرف بزنی، مرد بار میاد؟ خودش فهمید که اشتباه کرده. تو بچه بودی هیچ وقت اشتباه نمی‌کردی؟