رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت666
-چیه؟ میخوای بهت دروغ بگم؟ اصلا هر چقدر دلت میخواد این شیش روز رو به روم بیار، من اگه این کار رو کردم،ک به خاطر خودت بود. فکر میکردم اینطوری برای هر دومون بهتره.
اما تو برای چی من رو زدی؟ حالا زدی، چرا بیهوش ولم کردی و رفتی؟ به خاطر اینکه حرص خودت...
وسط حرفم پرید و گفت:
- تو درست میگی، غلط کردم. اصلا تو خوب کردی شیش روز من رو اینجا راه ندادی. خوبه؟
با حرص نگاهش کردم.
فاصلهاش رو باهام پر کرد و من رو تو آغوشش کشید.
-اصلا ببخشید. معذرت میخوام.
ازم فاصله گرفت و گفت:
-بریم بخوابیم. باشه؟
به طرف کمد رختخوابها رفتم.
صداش رو از پشت سرم میشنیدم.
- آخه این چه روزگاریه، هم تو اتاق راهت نمیدن، هم مجبور میشی معذرت خواهی کنی.
بدون اینکه برگردم گفتم:
-من که اول معذرت خواهی کردم، خودت شروع کردی.
نگاهی به اسباببازیهای گوشه اتاق انداخت و گفت:
-اینها چیه؟
-کتایون سوغاتی آورده برای پویا.
-نمیدونم این کی میره من راحت شم.
چیزی نگفتم.
تشک پهنی رو وسط اتاق انداختم و روش خوابیدم.
مهیار لبه تخت نشست.
سر پویا رو نوازش کرد.
گونه اش رو بوسید و گفت:
- تو این شیش روز، بهانه من رو نگرفت.
مکثی کردم و گفتم:
- چه انتظاری داری؟ تو مگه به این بچه توجه میکنی؟ اصلا باهاش بازی میکنی؟ باهاش حرف میزنی؟ فقط از سر کار که میای بغلش میکنی و یه وقتا هم میبوسیش. ولی هر وقت اشتباه میکنه، آمادهای برای این که دعواش کنی. بهت وابستگی نداره، خب معلومه بچه بهانه تو رو نمیگیره.
چیزی نگفت و کنارم دراز کشید.
بعد از شیش روز، آرامش به هر دومون برگشته بود.
ولی این آرامش تا کی میتونست دوام داشته باشه؟
من تا کی میتونستم از حقوقم بگذرم؟
مهیار تا کی میتونست جلوی خواستههای من مقاومت کنه و تا کی میتونست از قبول مشکلات روحیش سر باز بزنه؟
- بهار.
-جانم!
- فردا برمیگردیم خونه دیگه؟