باند پرواز 🕊
بسم رب الشهداوالصدیقین🌷🌷🌷🌷 سلام من بازهم آمدم..منِ حقیرِناچیز!آمدم بگویم کمی تفکر!اندکی تامل کنید!ا
سلام ونور..دست مبارکتان به سمت نور همیشه راهی باشد..اگر لذت بردید از این قلم زدن ِ حقیرِ ناچیز؛همین اول بسم الله؛صلواتی نثارآقاوتعجیل درفرجش کنیم به نیابت از شهدا؛عرفا؛صلحاواهل قبور..🌷🌷🌷🌷 الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷چمدان بزرگی مُهیّا شد ومن یک عروسک نقلی برداشتم به مادرم دادم که بگذارد توی چمدان؛کاش نمیدادم؛انگار برای پدر و مادرم روضه خوانده بودم😭آخر عروسکم آنهارا یاد دردانه ی بی بی انداخته بود!همان دخترکی که نازش بسیارخریدار داشت..اما....امان از اسارت....بیااصلا فکرکنیم اگر عروسک نمی آوردم بهترنبود؟مادرم با هق هق گفت:سکینه جون لطف کن عروسکت رو بذار توی کمدت ماجایی داریم میریم که ...دیگر نتوانست ادامه بدهد...باز هردو گریه...من گیج بودم؟نمیفهمیدم چه کاری کرده ام که باعث ناراحتی شان شدم؟!درهمین افکارم میغلطیدم که تلفن خانه ی مابه صدا درآمد.دویدم گوشی راجواب بدهم!پدربزرگم بود؛خبرخوشی داشت وپدرم مانده بود بین دوراهی!اواز پدرم درخواست پول کرد برای خرید خانه وپدرم چون تازه خانه خریده بود وپس اندازش زیادنبود ناچارشد تصمیم سختی بگیرد و سفر سوریه را منتفی کند به آینده ومادرم حواله ی سفررابه یکی از خانم مجلسی هافروخت وبه نیت تعجیل درفرج وشادی دل بی بی ازخیرسفرگذشت. مادرم باجان ودل قبول کردو هردو با خدمت به پدر بزرگم معامله ی خوبی با خداکردند..درست روزی که باید میرفتیم تهران،فرودگاه!پرواز!سوریه!دمشق!بی بی جانمان زینب جانم!آه جانم رقیه!پول خرید خانه پدربزرگ جور شد ومن تنهاکسی بودم که غمگین بودم انگار یک پر وبالی چیزی از من صلب شده بود...همانجا نمک گیر اشکهای روضه شدم...همانجا شروع شد که مادرم خانه را بیشتر محل روضه میکردو خودش راسرمست از یاد حَضَرات میکرد..من دوبرادر داشتم یکی خیلی بزرگتر ودیگری بامن شیربه شیربود..مریض شد وبعداز جواب کردن دکترها مادرم اوراروبه قبله کردو ازخستگی خوابش برد...او درخواب ندایی شنید:پاشو به بچه ت برس پاشو ماتنهات نمیذاریم...پاشووو این سربند رو ببند ...مادرم از خواب پرید باهق هق ...آخر برادرم شفاگرفته بود ومادرم میدانست که این معجزه فقط از دست اهل بیت است ولاغیر.‌.داداش امیر من خوب شد.بیست ویک سال گذشت واو انقدر خوش قدوبالا وزیبابود که دل هر دختری را میبرد نجیب و کشتی گیرهم بود..تودل برو محجوب وخوش مشرب جوری که میفهمیدی اوزمینی نیست ویک شهد بهشتی در او جاری ست...هوای دخترهای محل راداشت واگر کسی چپ نگاهشان میکرد خوب از خجالتشان در می آمد..هیئتی هم بود و خادم خوبی هم بود...‌اما امان از دل زینب😭🥀 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╭┈───── 🌱🕊 ╰─┈➤ @BandeParvaz